توماس گربه ی چاق و خنگی است که در خوابگاه ما زندگی می کند. رنگ پوستش یحتمل باید سفید باشد رنگ پشم هایش زرد و سفید است همینقدر بدانید که از دور به رنگ زرد دیده می شود. تا جایی که من دیده ام زخمی بر صورتش ندارد و تا حالا با کسی دعوا نکرده است.

روبروی ساختمانی که من در آن زندگی می کنم یک تکه زمین 200 متری خاکی است که بی شباهت به دشت های نیمه خشک آفریقا نیست. بوته های خار که خشک شده اند مثل دانشجوهای افسرده در گوشه گوشه این زمین تنها نشسته اند بی آنکه حرفی بزنند و صبح ها به نسیم سلام بدهند.

پیرمرد باغبان خوابگاه هر روز یک بسته خرده نان وسط این زمین برای یاکریم ها که در شیارهای بین ساختمان خوابگاه ما زندگی می کنند خالی می کند. وقتی یاکریم ها مشغول خوردن تکه نان هستند غذا آنقدر زیاد هست که دیگر سر هم داد نمی زنند. توماس از فاصله ده متری و در حالی که بین خارها پنهان شده سینه خیز به سمت یاکریم ها راه می افتد. این کار را بسیار با احتیاط انجام می دهد تا یاکریم ها مثل دفعه های قبل متوجه نشوند. یاکریم ها در حال خوردن تکه نان هستند در حالی که من می دانم همه شان متوجه گربه ی نگون بخت هستند. توماس بیچاره  به فاصله دو متری که می رسد مثل اجداد شیر و پلنگش چند لحظه ای تامل می کند تا بهترین فرصت را برای حمله انتخاب کند. ناگهان حمله ور می شود و یاکریم ها همگی با هم بدون اینکه عجله ای داشته باشند یا بخواهند در این کار از همدیگر سبقت بگیرند پرواز می کنند و چند متر آن طرف تر دوباره فرود می آیند و منتظر می مانند تا توماس احمق شرش را کم کند. توماس یک دقیقه ای آنجا می ایستد به خیال اینکه هوس خوردن تکه نان بر قدرت استدلال یکی از یاکریم ها غلبه کند. وقتی ناامید می شود راهش را می گیرد و دوباره ده متر آن طرف تر میان بوته های خار افسرده پنهان می شود.

لابد به همه ی گربه ها گفته روزی چند یاکریم می خورد که اینقدر چاق شده ولی از من نشنیده بگیرید هر روز صبح به سراغ سطل آشغال ها می رود.