بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی، کوپال، سلطان جنگل، بعد از اینکه از برکه آب خورده بود در سایه درختی چرت می زد. تمام جنگل، غیر از جیرجیرک ها، ساکت بودند. کوپال یک بار به پسرش گردان گفته بود بادِ شکم جیرجیرک ها تمامی ندارد، از وقتی که این حرف بین حیوانات جنگل پیچیده بود جیرجیرک ها موقع جیرجیر کردن خجالت می کشیدند. گردان می دانست که  این موضوع به هیچ عنوان واقعیت ندارد و بر خلاف پدرش وقتی صدای جیرجیرک ها را می شنید به نظرش می آمد آفتاب با همراهی نسیم دارد علفزار را کباب می کند.

گله ی گاومیش ها برای آب خوردن به کنار برکه آمده بودند. در آن بعد از ظهر نحس تابستانی، در حالی که پوست زمین داشت از شدت گرما رگ به رگ می شد اتفاق عجیبی افتاد، گاومیش ها به کوپال حمله کردند. وقتی گردان با عجله برای کمک به پدر حاضر شد دیگر دیر شده بود، چشمان سرخ و خبیث آخرین گاومیشی که به پدرش شاخ می زد را دید. کوپال نفس های آخر را که می کشید به گردان وصیت کرد در فکر انتقام نباشد و دیگر تا آخر عمر حیوانی را شکار نکند.

حالا پنج سال از آن ماجرا گذشته و گردان، زیر همان درختی که پدرش کشته شد، مثل شیرها نشسته است. سمیر، جوجه تیغی ترسویی که حتی با دیدن موش کور آماده دفاع می شود کنار گردان نشسته و در حالی که موهایش را شانه می کند از کم شدن حشره ها شکایت می کند و پشت سر روباه بد می گوید، گردان با خودش فکر می کند پدر جان تو که رفتی ولی این چه وصیتی بود که در کاسه ی ما گذاشتی؟

قسمت اصلی داستان برام قسمت دومه که شاید بگم شاید نگم.

اگر دل و دماغش رو داشتین بهم کمک کنین داستان رو بهترش کنم.

+ متاسفانه عکس از زاویه ای گرفته شده که درخت دیده نمیشه