سلام

مصطفی دکتری قبول شد و  رفت اصفهان و من را تنها گذاشت.

12 سال پیش، روزهای اول دانشگاه فردوسی، در محوطه خوابگاه ول می گشتم البته از بیرون معلوم نبود ول می گردم، مثلا منظره ی خاصی نظرم را جلب کرده بود. یکی گفت سلام من را می شناسید؟ سبزه بود ریش داشت و صدایش با آقای نظام اسلامی مو نمی زد. گفتم نه، یادم نمی آید بعدش متاسفانه هم گفته باشم آن موقع لهجه هم داشتم و خیلی هم آداب معاشرت بلد نبودم، چند ماه طول کشید قاف را به درستی تلفظ کنم یک بار در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که متوجه شدم مردم از کجا می فهمند من ترک هستم. به قیافه اش نمی خورد ارومیه ای باشد، خاک بر سرم، نکند از بچه های مسجد محله مان باشد؟ گیج بودم آن موقع، برای اولین بار از خانه دور شده بودم، از تنهایی و بودن با غریبه ها می ترسیدم می مردم.  گفت ما همکلاسی هستیم. جلسه اول درس ریاضی که من بلند شده بودم قضیه اثبات نشده ارشمیدس را اثبات کنم من را دیده بود.

از ترم دوم تا آخر دوره لیسانس هم اتاق شدیم، قول داده بود هیچ وقت نگذارد حوصله ی من سر برود ولی به قولش عمل نکرد. در عوض در تمام آن چهار سال هیچ وقت با سر و صدای او از خواب بیدار نشدم هیچ وقت به خاطر باز بودن کولر سرما نخوردم هیچ وقت موقع خواب چراغ ها روشن نبود. بعضی وقت ها به خاطر مهربانی بیش از حدش از دستش عصبانی می شدم با هم کشتی می گرفتیم من هم زورم زیاد بود می زدمش.

مصطفی بزرگترین حامی من در زندگی ام است. من بارها از دست مصطفی عصبانی شدم ناراحت شدم حداقل سه بار باهاش قهر کردم، برای من خیلی سخت است به کسی اعتماد کنم در واقع به هیچ وجه به کسی اعتماد نمی کنم و به راحتی از دست همه ناامید می شوم، به راحتی چای خوردن. مصطفی تا حالا یک بار هم از دست من ناراحت و عصبانی نشده، البته این هم از ریاکاری اش است حتما شده ولی به هر حال چیزی به رویم نیاورده. الان یکی از کابوس هایم این است که روزی به رویم بیاورد.

نمی دانم شاید چون امشب بهم زنگ زد الان احساساتی شدم وگرنه هنوز هم اگر کشتی بگیریم می زنمش.