ساندرا دختر پادشاه دانمارک بود. بعضی روزها با پیش خدمتش در خیابان های کپنهاگن می گشت شاید بتواند سر صحبت را با کسی غیر از سوفی، پیش خدمتش، باز کند. بیشتر مردم، مثل سوفی، ریاکارانه پیش او متواضع بودند و از آنجا که، مثل سوفی، خیلی باهوش نبودند شوخی های او را جدی می گرفتند.

 یک بار به پیرمرد پارچه فروش گفت:

پیرمرد! جوری نگاهم می کنی که انگار قصد داری به خواستگاری ام بیایی!

پیرمرد نگون بخت به همراه پسرش بی درنگ به پای شاهزاده افتاده بودند و با ناله و زاری التماس کرده بودند شاهزاده آنها را ببخشد. این اتفاق شکست بزرگی برای ساندرا بود.

امروز خبری از آهنگر نبود. ساندرا قبلا دیده بود که صاحب آهنگری پسرک جوانی ست. داستان از این قرار بود که پسرک زودتر متوجه آمدن شاهزاده شده بود و پشت کوره داشت با عجله موهای بورش را مرتب می کرد. قبل از اینکه به پشت کوره بجهد میله ای داخل آن گذاشت تا ساندرا بداند او خیلی زود بر می گردد. آن پشت زیر لب با خودش می گفت: خدای من موهایم خیلی نامرتب است، آنقدر هول شده بود که متوجه نبود صدایش آرام است یا بلند، از خودش پرسید ساندرا روزی چند بار موهایش را شانه می کند؟

با عجله خودش را پیش رساند و سلام داد همزمان خم شد و تکه آهنی را از جلوی پایش کنار زد. ساندرا که نجوای پسرک را شنیده بود در حالی که به میله ی خشمگین داخل کوره زل زده بود از پسرک پرسید:

 تا حالا چند دختر جوان را با موهایت فریب داده ای آهنگر؟

به طعنه می خواست پسرک بداند که حرفهایش را شنیده است. سلستروم، پسرک آهنگر، کمی سرخ شد با اینحال شوخ طبعی اش را از دست نداد و پاسخ داد:

اولین بار است چنین قصدی دارم شاهزاده،

 سوفی به وضوح از جسارت آهنگر عصبانی شده بود ولی ساندرا تحت تأثیر قرار گرفته بود هر چند هنوز فریب موهای قشنگ سلستروم را نخورده بود.