اوستا خسرو یکی از بناهای دایی ام بود پیرمردی بود ولی کارش را خوب بلد بود پدرم  کارگر اوستا خسرو بود. پیرمرد قدش بلند نبود بدن تنومندی داشت و یک پایش می لنگید، موهای پرپشتی داشت که به قول پدرم هیچ شانه ای در آن فرو نمی رفت، به موهای اوستا خسرو حسودی می کرد پدرم.  یکبار ازش پرسیدم اوستا چرا دایی ام هیچ وقت پدرم را بنا نکرد؟ گفت پدر تو نمی تواند بنا باشد چون زود عصبی می شود. حقوق بناها سه برابر کارگرها بود آن موقع، خودش خیلی مرد آرامی بود.

با پدرم دوست بود اوستا خسرو را می گویم تنها دوست پدرم بود تنها غریبه ای بود که عیدها با همسرش به خانه مان می آمد پدرم دل و دماغ مهمانی رفتن ندارد ولی او هم عیدها همراه مادرم به خانه ی اوستا خسرو می رفت، از چند روز قبلش به مادرم تذکر می داد که  حواست باشد باید یک سر به خانه اوستا خسرو هم بزنیم. بر خلاف جاهای دیگر این یکی را با میل خودش می رفت همیشه می گوید من راضی ام خانه ی کسی نروم کسی هم خانه ام نیاید.

امشب به پدرم زنگ زدم هر هفته جمعه ها زنگ می زنم. چند وقتی ست کمتر سر کار می رود گفتم بهتر حالا که خانه هستید بروید بگردید گفت کجا بروم گفتم شما که مثل مادرم نیستید جایی را نشناسید بروید پارکی جایی صبح ها یک دور بزنید برگردید گفت آدم دوست جانی می خواهد برای گشتن، اوستا خسروی مرحوم را می گویم خدا رحمتش کند، گفتم خدا رحمتش کند.