کشتی به مقصد جزیره ای دورافتاده در حال حرکت بود من برای کسانی که برای بدرقه ی دیگران آمده بودند الکی دست تکان می دادم یک نفر هم آن پایین الکی برای من دست تکان می داد، غلط نکنم نیمه ی گمشده ام بود ولی شوربختانه من آن موقع این چیزها حالی ام نبود. باید چند شب در کشتی می خوابیدیم از همان اول که وارد کابینمان شدم معلومم شد شب ها صدای ناله ی تخت های چوبی نمی گذارد بخوابم، در عوض برای نقش های روی دیوار چوبی داستان های زیادی می سازم.

 کشتی کوچکی بود، بیشتر وقت ها پدرم در کابین ناخدا بود. هر موجی که  بالا می آمد دل ما هم با کشتی بالا و پایین می شد ما فریاد می کشیدیم و پدرم  هم سرش را از کابین ناخدا بیرون می آورد و او هم فریاد می کشید اما سر ما که ساکت باشیم. ناخدا که سبیل پهنی داشت از پدرم می خواست کاریمان نداشته باشد.

برادرم شهرام از دیدن همه چیز متعجب می شد یک دفعه داد می زد ماهی! ماهی! یا داد می زد پرنده! پرنده! بعد هم که کسی به این اتفاقات شگفت انگیز توجه نمی کرد دوباره به سمت دریا برمی گشت دستانش را به  نرده های انتهای عرشه حلقه می کرد و این بار موج های کوچک پشت سر کشتی را می شمرد، نمی دانم هوش و استعدادش را از چه کسی به ارث برده است. روی عرشه من با حامد کباب کباب بازی می کردم مثل همیشه او می برد و به دست های کبود من می خندید، نمی دانم رحم و مروتش را از چه کسی به ارث برده است.  

سه روز بعد به جزیره ی دورافتاده رسیدیم اسمش را گذاشتیم جزیره ی کاسه چون شبیه کاسه ی یک غول بزرگ بود که بعد از آب خوردن آن را روی دریا جا گذاشته بود، خدا کند برای برداشتنش برنگردد. غول بزرگ با سر انگشت اشاره اش از وسط کاسه خطی به دریا کشیده بود. 


+ عکس، جادوگری با لباس عروس که سوار بر یک گرگ سیاه از دست یک گنجشک فرار می کند. 

+ به یاد شب هایی که با ترک های روی دیوار داستان می ساختم.