امشب به پدرم زنگ زدم گفت کار کن برای خودت ماشین و زندگی جور کن گفتم وقت برای زندگی زیاد است کار من خدمت کردن به شماست. خدا بخواهد به زودی می فرستمشان یک سفر زیارت کربلا دفعه پیش بهشان می گویم ان شالله به زودی یک سفر کربلا  می فرستمتان گفت نمی خواهم مگر ندیدی سر حاجی ها چه بلایی آمد گفتم کربلا که اینطور نیست گفت نه آنجا هم به گلوله می بندند. یکی نیست بهشان بگوید خوب پدر من آنجا که بعد از نمازهایت از خدا می خواستی زیارت کربلا قسمتت کند فکر اینجایش را نکرده بودی هان؟