بعضی وقت ها سعی می کنم تمام خاطرات گذشته ام را به خاطر بیاورم آنها را بنویسم خوب می دانید من چون تقریبا هیچ عکسی از دوران کودکی ام ندارم اصلا خاطره ای هم از آن دوران ندارم امروز که پدر کوثر داشت بهش یاد می داد چطور ساعت ها را بخواند با خودم می گفتم یعنی من هم وقتی هم سن کوثر بودم حتی ساعت را هم نمی توانستم بخوانم؟

چهارم ابتدایی که می خواندم معملممان، آقای حق شناس، که بین بچه ها به سختگیری و بی رحمی معروف بود و الان به رحمت خدا رفته است و من همان موقع به خاطر سخت گیر بودنش دوستش داشتم یک مسئله ریاضی گفت که من سالها از آن مسئله به عنوان انگیزه ام برای ورود به دنیای ریاضیات یاد می کردم گفت محیط یک مستطیل که طول آن 10 است 30 می باشد مساحت آن را پیدا کنید. باید طول و عرض مستطیل را ایکس و ایگرگ در نظر می گرفتیم و مسئله را حل می کردیم و اما بعد ما ایکس و ایگرگ نمی دانستیم چیست. سال بعدش خواهرم بهم می گفت تو که اینقدر ادعا می کنی ریاضی ات خوب است بگو ببینم ایکس مساوی چند است؟ من هم می رفتم کلی فکر می کردم که ایکس مساوی چند است.

برعکس لیوان که ازش بدم می آید فنجان را دوست دارم خانه مان یک فنجان فلزی داشتیم که فکر می کنم از روستا برایمان مانده بود فنجان فلزی که شکستن ندارد. چای که می خواستی باهاش بخوری همیشه ی خدا لب هایت می سوخت ولی دسته اش آنقدر داغ نبود که نتوانی دستت بگیری به همین خاطر دوستش داشتم و داغی لبه هایش را تحمل می کردم و دقیقا به همین خاطر از لیوان فلزی متنفر بودم چون نه تنها لبه هایش برای چای خوردن داغ بود بلکه دستت هم نمی توانستی بگیری اش. اگر استکان کم می آمد و کسی حاضر می شد داخل لیوان فلزی چای بخورد فداکارای بزرگی کرده بود. به هر حال فنجان قهوه ای فلزی که رنگ داخلش خیال می کنم بنفش تیره بود و من همیشه از نگاه کردن به داخلش تعجب می کردم را داشتم کلا از یاد می بردم.