اوضاع دیگر فرق کرده است.

 چند سال پیش نماز مغرب را رفته بودم مسجد امام رضای محله مان. به خاطر شرایط مالی مان، و دقیقا به خاطر شرایط مالی مان، آدم های زیادی برای من و خانواده ام احترام قائل نبودند من قسمت زیادی از عمرم را احساس کرده ام که حتی لیاقت محبت کردن به دیگران را ندارم. دوره ی راهنمایی دو تا از بچه های کلاس داشتند روی یک مسئله ی ریاضی بدیهی بحث می کردند و نمی توانستند حلش کنند وقتی من خودم را انداختم وسط تا از این بدبختی نجاتشان بدهم و راه حل را بهشان بگویم یکیشان گفت من از تو چیزی پرسیدم؟ این جمله هیچ وقت از ذهن من پاک نشد.

 یک بنده خدایی این وسط به من احترام می گذاشت و نسبت بهم لطف داشت ولی با یه گل بهار نمی شد من هنوز هم بیشتر وقت ها با خودم فکر می کنم توانایی هایم بدیهی است. به هر حال همین آقا که اسمش رامین بود یک ماشین حساب مهندسی گرفته بود که بعد از نماز آورد داد به من که بهش یاد بدهم چطور باید باهاش کار کند من هم بلد نبودم او فکر می کرد که من باید بلد باشم چون مهندسی برق خوانده ام یا حداقل چنین ادعایی کرده ام ولی من بلد نبودم به همین خاطر شبیه دروغگوهای بزرگ عرق کردم به صورت وحشتناکی عرق کردم اینقدر عرق کردم که عرق هایم داشت از صورتم می چکید و دستمال کاغذی یا چیزی شبیه آن هم همراهم نبود نکند فکر کند من دروغ گفته ام مهندسی برق می خوانم؟ به شوخی بهم گفت هر چقدر هم عرق کنی فایده ندارد تا وقتی بهم یاد ندهی ولت نمی کنم و من وضعم بدتر شد و بیشتر عرق کردم خدای من چه شرمساری بزرگی بود برایم.

دیشب یکی از بچه های اینجا بهم زنگ زد و گفت یکی از دوستاش فوق لیسانس مخابرات قبول شده و نیاز به مشاوره دارد من می توانم هفته ای چند ساعت کمکش کنم؟ هزینه ش هم هر چقدر باشد مشکلی ندارد بهش گفتم هزینه ای که من می گیرم برایشان نمی صرفد و می توانم دانشجویان سال پایینی را بهشان معرفی کنم. وقتی عدد را بهش گفتم گوشی دستش آمد. دیگر کسی به توانایی هایم شک ندارد و مدیر پژوهشگاه ازم خواهش می کند وقت بیشتری برای پروژه اختصاص بدهم. زندگی ما شده چیزی شبیه مسی البته اگر بارسلونا بهش کمک نمی کرد. 

+ عکس مسی است اگر بارسلونا بهش کمک نمی کرد