پادشاه در جنگل به دنبال پیر دانا می گشت تا مهمترین سوال زندگی اش را از وی بپرسد از برای احتیاط ملیجک را نیز با خودش برده بود تا گرگ ها اگر حمله کردند اول او را بخورند. پیر دانا را در میان جنگل یافت در حالی که برف آمده بود و پیر دانا داشت شیربرنج می خورد. البته پیر دانا حواس پرتی دارد شیر برنجش که معلوم نبود با شیر کدام جانور بدبختی است سر رفته بود و پیر مانده بود و برنج خالی. القصه پادشاه چون پیر را جست عرض ادب کرد و ضربتی پس گردن ملیجک بنواخت که شیربرنج پیر دانا را به سخره گرفته بود. گفت ای پیر دانا من از سرزمین های دور آمده ام و از تو سوالی داشتم. پیر دانا که اعصابش خورد بود بانگ بر آورد ای پدر سوخته! اگر از سرزمین های دور آمده ای زبان ما را از کجا می دانی؟ پادشاه گفت ای پیر دانا حواست کجاست این تو هستی که زبان ما را می دانی!

پیر بیچاره حواس پرتی دارد.

باری، پادشاه گفت ای پیر به سخنم گوش فرا ده، منیم بیر وبلاگیم وار هردن یازیرام هردن یازمیرام هردن کوسورم هردن باریشیرام هردن کیتابی یازیرام هردن آدام کیمی یازیرام نی نمیش اولاجاییخ؟

پیر فرمود مردم حق دارند از تو گریزان باشند!

پادشاه گفت با آرزوی نویسندگی ام چه کنم؟

ملیجک گفت با خودت به گور ببر!