یک پستی دارم؟ که گفته بودم برای کشف کردنم بیا؟ بعد هم عکس یک سرخپوست را گذاشته بودم که یعنی من ساکن سرزمین های وحشی غربم؟ یا نه تو اگر می خواهی کشفم کنی باید سرخ پوست باشی؟ یا باز هم نه اگر خواستی برای کشف کردنم بیایی تنها نیا یک سرخ پوست با خودت بیاور که راه بلد است؟ یا شاید هم منظورم این بود که نسل من منقرض شده است و برای کشف کردنم اصلا نیا؟ نمی دانم منظورم دقیقا چه بود یا دقیقا منظورم چه بود، به هر حال همان پست را می گویم.

 باری،

اگر عمری بود باید روزی آنقدر آسوده باشم که برای کشف کردن خودم بیایم. آخر می دانید من امیدوار نیستم عمری طولانی داشته باشم آنقدر طولانی که شب ها برای بچه هایم داستان تعریف کنم. مادر بچه ها باید بیاید بعد خود بچه ها یکی یکی باید بیایند بعد بزرگ شوند این بچه ها! آنقدر بزرگ شوند که معنی داستان های من را بفهمند و بتوانند با من تئاترش را بازی کنند، اووووح. البته این ناامیدی من از سر افسردگی و این چرت و پرت ها نیست در کل استراتژی ام همین است مثلا وقتی تیم ملی بازی دارد من می گویم به احتمال زیاد می بازیم بعد اگر باختیم یا بردیم در هر دو حالت من صاحب یک پیروزی شده ام. اگر تا موقع قصه گفتن برای بچه هایم زنده ماندم بابت درست نبودن پیش بینی ام که غصه نمی خورم.

می بینید تو را به خدا، باز هم خط اصلی داستان را گم کردم می خواستم در مورد کشف کردنم  صحبت کنم. این که دیگر کشف کردن ندارد من گیجم.

راستی دیروز هشداد هیچ چیز نگفت فقط من حرف زدم!

+ عکس منم که هزاران سال پیش موقع کشف چرخ نسلم منقرض شد، همانم که زیر چرخ ماندم.