یک روز یک دایناسور خوشحال که دماغش را عمل زیبایی کرده بود داشت می رفت جایی.

 عمل زیبایی آنطوری هم نبود که شما بگویید، آن موقع ها که علم پزشکی اینقدر پیشرفت نکرده بود، دماغش را کنده بود به جایش یک پروانه چسبانده بود.

سر راهش یک دایناسور عصبانی را دید که داشت سعی می کرد یک جوجه تیغی را بخورد تیغ های جوجه تیغی در لب و دهان و هم در زبانش فرو رفته بود، نمی توانست درست حرف بزند.

عصبانی: کجا میلی بی لیخت؟ (کجا میری بی ریخت؟)

خوشحال: دالم میلم وبلاگ زین العابدین کامنت بذالم بعد میام تو منو بخول (طرز حرف زدن عصبانی را مسخره کرد)

عصبانی:نمی خواد بلی، زین العابدین کامنتا لو بسته تو هم بهتله بلی نسلت منقلض شه

جوجه تیغی که گرفتار دست عصبانی بود به زحمت گفت:

امیوز صب اخبای اعلام کیده باز شده!