امروز برای مراسم چهلم عمویم رفته بودم کرج، شش تا پسر عمو و شش تا دختر عمو دارم و نمی‌دانم باید به هر کدامشان چطور سلام بدهم آن هم در این موقعیت حساس که راه درست تسلیت گفتن را هم بلد نیستم به همین خاطر از خیر دخترعمو‌ها گذشته‌ام و وقتی از با آنها روبرو می‌شدم چیزی نمی‌گفتم که ‌یعنی اصلا حواسم نیست هر چند این حدس را هم می‌زدم که ممکن است فکر کنند پسرعموی نفهمی دارند. دفعه‌ی قبل که عمویم تازه فوت کرده بود و من به خانه‌شان در کرج رفته بودم ‌یکی از پسرعموهایم جلوی در ایستاده بود که روبوسی کردیم و تسلیت گفتم چشم‌هایم خیس شده بود و بدون معطلی به طبقه بالا رفتم  فقط با‌ یکی دیگرشان روبوسی کردم هل شده بودم و نمی‌دانستم باید چکار کنم سرم را انداختم پایین و رفتم کنار پسرعمه‌ام نشستم و تازه وقتی به خودم ‌آمدم فهمیدم متوجه دو تا پسرعموی بزرگم که جلوی در ایستاده بودند نشده‌ام. تا چند ساعت بعد از آن خودم را از پسرعموی بزرگم می‌دزدیدم.

امروز اصغر کنارم نشسته بود اسم خواهرزاده‌اش ابراهیم است از فاصله‌ی دوری صدایش کرد گفت ابراهیم ابراهیم بیا اینجا، ابراهیم 13 سال دارد‌ آمد نزدیک و خم شد تصور می‌کرد مطلب مهمی ‌پیش آمده، اصغر گفت ببین ابراهیم من اشتباه کرده‌ام و چای برنداشته‌ام برو برای من چای بیاور، ابراهیم لحظه‌ای مکث کرد به اشتباه فکر می‌کرد دایی شوخی‌اش گرفته. اصغر از شغل و درآمدم پرسید من هم معمولا نمی‌توانم همان لحظه بهترین و سنجیده‌ترین جواب را بدهم، همه چیز را صاف و پوست‌کنده گذاشتم کف دستش. گفتم پسرعمو چند تا بچه داری؟ گفت یک دختر دارم کنیز شماست. معمولا اگر پسر باشد می‌گویند نوکر شماست و طرف مقابل هم می‌گوید آقاست ولی من نمی‌دانستم در مورد کنیز چه باید بگویم باور نمی‌کنید ‌یک لحظه خواستم بگویم شاهزاده‌ست!

عصری که برگشتم و رسیدم خوابگاه پدرم زنگ زد و گفت ریش‌هایت را بزن. من در این حد می‌دانستم که نباید ریش‌هایم را به خاطر سوگواری برای عمویم بزنم ولی نمی‌دانستم باید برای زدن آنها از پدرم اجازه بگیرم. 

+ اصغر همان یاقوب پسر ملکه‌ی کوهستان است.