ظهری به دیدن استادم رفتم و کلی براش چرت و پرت گفتم استاد مشاورم جوونه به همین خاطر حوصله بیشتری برای شنیدن مزخرفات من داره تازه فکر می کنه من حرفای ارزشمندی می زنم، نمی دونم شایدم می زنم جلسه قبلی می گفت اگر همه آدمای این کشور مثل شما فکر می کردن ما دیگه مشکلی نداشتیم. اینطوری سرش هم گرم می شه چند وقت پیش بهم گفت شما دیگه کارهات را انجام دادی لازم نیست هر هفته جلسه داشته باشیم خودت هر موقع خواستی بیا اولش این حرفش بهم برخورد ولی بعد دیدم راس میگه دو ساله هر هفته میرم پیشش وقتایی هم که نمیرم ازش تلفنی اجازه می گیرم کلا اینطوری هستم یه آدم ترسو که جرأت هیچ کار غیرقانونی نداره. چند وقت بعد دوباره ایمیل زد که ما چند وقتی هست خیلی کم همدیگه رو می بینیم اگه خواستی همون هفته ای یه بار بیا. به گمونم دلش برام تنگ شده بود، آدما معمولا اینجوری هستن که یه مدت منو جدی نمی گیرن ولی بعدش دلشون برام تنگ میشه، راس میگم همه شون همینطوری ان.

به اتاق که برگشتم هم اتاقیم هنوز خواب بود اسمش احسانه دو سالی از من بزرگتره و مال جنوب کشوره اما صورتش سیاه نیست و لهجه آبادانی نداره چون اصلا آبادانی نیست مال استان یاسوجه. تو مدرسه شبانه روزی درس خونده، لاغره و عینک می زنه و صدای خیلی گرمی داره لعنتی یکی از دوستام که آدرس اینجا رو داره اونو هم میشناسه نمی تونم درست در موردش حرف بزنم. یه ساعت بعدش که می خواستم برا خودم سیب زمینی سرخ کنم تازه از خواب بیدار شده بود گفتم شما ناهار خوردی؟ گفت آره ولی نخوره بود کلا همینطوریه تعارفیه، می دونستم نخورده  چون در تمام مدتی که من رفتم و برگشتم خواب بود ولی وقتی سوالو می پرسیدم حواسم به این نبود که معلومه نخورده به هر حال به روش نیاوردم که می دونم نخورده، چرا باید این کارو می کردم؟

پریروز یک کلاهبردار به تورم خورد خیلی پیش نمیاد آدم یه کلاهبردارو از از نزدیک ببینه قبل از اون یک بار هم در 9 سالگی با یه کلاهبردار مواجه شده بودم همون موقع که توی پارک پفک می فروختم و یک پسر قد بلند و سبزه اومد باهام دوست شد هم سن بودیم شایدم یکی دو سالی از من بزگتر بود اون موقع به این فکر نکردم که چقدر از من بزرگتره اصلا من احمق اون موقع به هیچ چی فکر نکردم هر روز کنارم بود حتی شاید تو پفک فروختن کمکم میکرد الان یادم نمیاد دقیقا چه جور جونوری بود ولی پشتش قوز داشت و موقع حرف زدن با من خم می شد حتما از اون سیگاری های تیر بود به هر حال بعد از اینکه پفک ها رو تموم کردم پولهامو از دستم قاپید و فرار کرد. من دنبالش دویدم وقتی بهش نرسیدم نشستم گریه کردم. این کلاهبرداری که پریروز دیدم یه پسره شاید 25 ساله بود کاملا بور بود یه کوله پشتی با یه پرچم سبز همراهش بود به نظر از این کسایی می اومد که می خوان دور دنیا رو پیاده گز کنن. من آدمی نیستم که سر صحبت رو با کسی باز کنم از اینکه جواب آدما برام قابل پیش بینی نیست می ترسم. بعضیا خیلی وحشتناکن اگه بهشون سلام بدی ممکنه اسپری فلفل بپاشن به صورتت. خودم اگه کسی سر صحبتو باهام باز کنه باهاش مهربون برخورد میکنم به شرطی که وقتی حرف می زنه از دهنش تف بیرون نیاد و شک نکنم دنبال گدایی کردنه یا یه تخته ش کمه. اینا همه شون سرم اومده، بچه که بودیم یه مرده تو مسجد اعظم شهرمون بود نماز جمعه هم می اومد ولی نمی دونست چجوری نماز بخونه همیشه هم دهنش تفی بود با همه هم روبوسی می کرد.