امروز سر کار با یکی از همکارا که نه چایی می‌خوره نه قهوه دعوا کردم گفتم من یه دوست دیگه دارم مثل تو که زیاد به سلامتیش اهمیت میده ولی من مطمئنم بیشتر از اون عمر می‌کنم (به اون دوستم قول دادم موقع مرگش باهاش بای بای کنم) گفت کی به فکر سلامتیشه حالا، چایی دوست ندارم گفتم تو با خانومت می‌شینی صحبت کنی چی می‌خوری؟ گفت هیچ چی خانومم مثل من چایی دوست نداره. حالا معلوم نیست جزو معیارهای ازدواجش همین بوده یا شانسی اینطوری شده، خواستم ازش بپرسم اینو ولی گفتم شاید عصبانی شه، آخه یه بار بهش گفتم می‌خوام یه تئاتر در مورد حیوونا درست کنم به تو نقش میمون میدم ناراحت شد اسبم دوست نداشت باشه، آخرش قرار شد یه آهوی خنگ باشه.  بهش گفتم ملت با یه فنجان قهوه با همدیگه آشنا میشن گفت گِل بگیرن اون آشنایی رو گفتم ندیدی از این عکسا که بارون میاد می‌خوره به پنجره، مردم نشستن پشتش چایی یا قهوه می‌خورن، تو وقتی بارون میاد می‌شینی پشت پنجره چی می‌خوری؟ گفت آب خالی گفتم یعنی آب جوش می‌خوری؟ لامصب وسط زمستون که نمی‌تونی آب سرد بخوری گفت شیر داغ می‌خورم گفتم خوب یه قهوه ای کوفتی چیزی هم داخل اون شیر داغت بریز. ظهری سر ناهار بهش گفتم می‌خوام از این به بعد باهات دشمنی کنم فقط به شرطی که از امدادهای غیبی و اینا استفاده نکنی، خوب آخه زیاد روزه مستحبی و اینا می‌گیره یاد اون دفه‌ای افتاده بودم که می‌خواستم با رعد و برق مسابقه بدم باهاش شرط کرده بودم کسی حق نداره اون یکی رو جزقاله کنه.