قوری‌ام شکسته، درش افتاد و شکست و من هم چسب‌مالی‌اش کردم. چسب را گذاشته‌ام کنار ظرفشویی که برای شکستن ظرف‌ها تعارف نکنم. در مورد قوری باید طرحی نو دراندازم. از هنر بی‌بهره‌ام در دوره ی راهنمایی سر امتحان خطاطی که مربوط به کلاس هنر بود گریه‌ام گرفت. اگر بلد بودم یک نقاشی می‌کشیدم بر در قوری‌ام می‌چسباندم یا همان در قوری را نقاشی می‌کردم. خواهرم می‌گفت کاش رنگ قرمزش را می‌گرفتی، این یکی که من گرفته‌ام سبز است. وسط این همه آشوب، یک سوال عرفانی به ذهنم رسیده، اینکه آیا ما انسان‌ها اگر مثل در قوری به زمین بیفتیم نمی‌شکنیم و نیاز به چسب نداریم یا مثلا یک هنرمندی بیاید سر تا پایمان را قرمز کند؟

یک داستان کوتاه در مورد مکالمه یک اسب و الاغ گفته‌ام که اگر اینجا بگذارمش باز مثل همیشه شخصیت الاغش را به من ربط می‌دهید. به هر حال ربط بدهید یا ندهید وقتی کامل شد می‌گذارم. حالا مانده‌ام اگر بخواهم فیلمی از این داستان بسازم چه کسی حاضر است نقش الاغ را بازی کند، مشکلات من تمامی ندارد. 

یکی از خوانندگان قدیمی ‌وبلاگم که از خواندن داستان‌های چرت و پرتم شگفت‌زده می‌شد وبلاگش را بی‌خبر تعطیل کرده و رفته، به هر حال ان‌شالله هر کجا هست سلامت باشد. من شاید در آینده اگر پدر شدم پدر نفهمی باشم در کل هم بدم نمی‌آید آدم نفهمی ‌باشم ولی از عهده‌ام بر نمی‌آید. یعنی شما اگر بخواهید کسی را درک کنید توقعات آنها تمامی ‌ندارد بهتر است آدم صادق و نفهمی ‌باشید. شما مثلا اگر یک نفر به زبانی که شما نمی‌دانید صحبت کند چه تصویری در ذهنتان ایجاد می‌شود؟ بارها سعی کرده‌ام با گوش کردن به زبان فارسی این احساس بهم دست بدهد یعنی فقط کلمه‌ها را بشنوم ولی معنی‌شان را متوجه نشوم ولی غیر از چند لحظه کوتاه نتوانسته‌ام این کار را بکنم.