توماس معدن طلای بزرگی داشت. هیچ وقت یک دست لباس را دو بار نمی پوشید، سال نو با سال کهنه برایش فرقی نمی کرد، از این بابت نه خوشحال بود نه غمگین. چیزهایی هم دلش می خواست که در شهرشان پیدا نمی شد. پسرک سنی نداشت بلندپرواز بود دلش می خواست خیابانی از شمش طلا فقط برای او درست کنند با درختان گیلاسی که شاخه هایش از فیروزه باشد.

توماس بزرگ شد خوشحالی دوستان معمولی اش، همانها که نه ثروتمند بودند نه فقیر، را از داشتن لباس سال نو می دید. مردابی از یک غم بزرگ در دلش پیدا شد. حسودی نمی کرد، می دانست خوشحالی آنها نکته ی شگفت انگیزی ندارد. حتی اگر سال ها لباس نو نمی پوشید باز هم اشتیاقی به آن نداشت. نقشه کشید، پیشتر با طلا تمام مشکلات دنیا را حل کرده بود. فکر خوبی به ذهنش رسید، پسرک شروع به فروختن طلاهایش کرد به هر کسی که بتواند کمی او را بخنداند.

نشان به آن نشان که آدم های نابغه اواخر عمرشان با مزه می شوند، از ضریب هوشی شان برای این کار استفاده می کنند.