خانه‌ام مورچه زیاد داشت. تا یک جایی سعی کردم با آنها کنار بیایم، از آنهایی که فکر می‌کنند مورچه هم آدم است. ولی بالاخره صبرم به سر آمد و یک پودر حشره‌کش گفتم. پودر لعنتی زیادی موثر بود، من باورم نمی‌شد یک پودر سفید بدون بو که اگر فوتش کنی در هوا پخش می‌شود اینقدر موثر باشد. تعجبم را برانگیخت، سعی کردم از داخل این اتفاق شگفت انگیز بهانه ای برای نوشتن پیدا کنم مثل کسی که بخواهد زورکی سر صحبت را با کسی باز کند.

 آن روز در صف طولانی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم نفر پشت سری‌ام گفت فکر می‌کنم اگر پیاده بروم سریعتر می‌رسم! گفتم بله، این مسیر چون ترافیک است تاکسی کمتر برایش می‌آید، ولی اگر بیاید سریع می‌آید. آن یک نفر به بهانه صحبت کردن با تلفن صحنه را ترک کرد ولی من تا ساعت‌ها داشتم فکر می‌کردم چیی گفتم؟ داشتم سعی می‌کردم حرف چرتی را که گفته بودم توجیه کنم برای موقعیت احتمالی که آن یک نفر دوباره بخواهد برگردد و ازم توضیح بخواهد.

+ یک نفر ناشناس کامنت گذاشته که بخش دیلی دیلی لبخند به لبش آورده، تبریک میگم شما به جرگه‌ی لبخند‌زنندگان به این شوخی پیوستید