دو روزی مسافرت بودیم، عروسی علی بود. همان که سال اول کارشناسی سبیل می‌گذاشت و قد بلند و بدن تنومندی داشت، برای من دنبال آهنگ‌های ترکی می‌گشت. چه می‌دانم، شاید چون از راه دوری آمده بودم شبیه جواهری در قصر بودم. مشهد و نیشابور رفته بودیم. با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم.

هزاران سال پیش، شان ژانگ یا هم مثل من از راه دوری آمده بود و در مسیر جاده ابریشم از نیشابور هم گذشت. به قیافه‌اش نمی‌آمد (دندان‌های جلویش دراز بود) اما هر چه بیشتر آدم‌های اطرافش را می‌دید بیشتر متوجه می‌شد یک فرمانده بی‌لشکر است. این که یک فرمانده بود خوشحال‌کننده است ولی اینکه بی‌لشکر بود غم‌انگیز است، حالا دیگر قضاوت با خودتان، این یک داستان شاد است یا غم‌انگیز.