آرزو داشتم مثل یک فیلسوف هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم به موضوعی جدید می‌اندیشیدم و کشفهای  تازه‌ای می‌کردم. شوربختانه همیشه‌ی خدا هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم اولین فکرم این است که چند دقیقه بیشتر می‌توانم بخوابم، مایه‌ی سرافکندگی ست. منظورم دقیقا یک آنی و کمتر از آنی بعد از بیدار شدنم نیست، در ادامه روز هم به چیزهای فوق العاده‌ای فکر نمی‌کنم. هر از گاهی چیزی به ذهنم می‌رسد که در موردش بنویسم اما بعد مثل یک کبریت بی‌خطر زود خاموش می‌شوم، فقط اولش هیجان انگیزم. بعضی‌ها وقتی اتفاق بزرگی در زندگی‌شان می‌افتد مسیر زندگی‌شان تغییر می‌کند، مثلا یک نفر از عزیزانشان از دنیا می‌رود یا برعکس یک عزیزی به دنیایشان وارد می‌شود و انقلابی در اینها برپا می‌شود، من این را دوست ندارم. این مسئله برایم تحقیر‌آمیز است که بگویند فلانی بعد از آن اتفاق تغییر کرده است. دلم می‌خواهد یک روزی یک دقیقه‌ای یک ثانیه‌ای، بی‌خود و بی‌جهت، یا حداقل به دلایل نه چندان محکمی، انقلابی در من برپا شود، مکتب نرفته مسئله آموز صد فیلسوف شوم.