از فکر کردن به بعضی چیزها خجالت‌زده می‌شوم. به نظرم دوست داشتن یک هنر است مثل موسیقی، ظرافت‌هایی دارد که بیشتر مردم درکش نمی‌کنند و با کمترین مقداری از آن کور می‌شوند، مثل کور بودن پدر و مادرها نسبت به فرزندانشان. این کوری حال من را به هم می‌زند. همه از شنیدن یک موسیقی خوب فقط لذت می‌برند اما کمتر کسی می‌داند در ذهن یک موسیقیدان یا نقاش بزرگ چه می‌گذرد وقتی اثری فوق‌العاده می‌بینند. من شاید در دوست داشتن یک هنرمند باشم، رفتار هنرمندانه هم کم نداشتم. می‌دانید، هنرمند‌ها بعضی وقت‌ها احمق می‌شوند و ممکن است در یک جلسه رسمی زیر میز بکوبند و مجلس را به هم بریزند. این کار برای من زیادی لوکس است و اگر بخواهم چنین غلطی هم بکنم میز را بر سرم خرد می‌کنند که یعنی تو را چه به این غلط‌ها، با اینحال زیاد اتفاق می‌افتد تا لب مرز این حجم از حماقت پیش می‌روم و یک گند خجالت‌آوری می‌زنم.

دوره‌ی دبیرستان یک هم کلاسی داشتم به اسم یارمحمد که امیدوارم از بد حادثه یک روز اینجا را نخواند. هر موقع بوی مشکوکی در کلاس می‌آمد همه به یارمحمد مشکوک می‌شدند. یک درسی در کتاب ادبیات داشتیم که کمال‌الملک به نیشابور تبعید شده بود و یک خدمتکاری داشت که فرش می‌بافت و اسمش یارمحمد بود. یک روز یارمحمد با اشاره به فرشی که بافته بود به کمال‌المک گفت این زیرپایی، شأن استادان هنر نیست. و کمال المک در جواب یارمحمد گفت استاد تویی، شاهکار کار توست یارمحمد نه کار من. کلاس از خنده ترکید و بچه‌ها از آن موقع به بعد به یارمحمد می‌گفتند، شاهکار کار توست یارمحمد نه کار من.