مونولوگ من را به چالش کتاب تاثیر گذار دعوت کرده است. من دوست ندارم در چالشی شرکت کنم همانطور که دوست ندارم در دورهمی های وبلاگی شرکت کنم. من را عضوی از یک مجموعه می‌کند.  رفتارم مثل میمونی می‌ماند که برای مدتی افتخار معاشرت با آدم ها نصیبش شده است. به هر حال برای مونولوگ احترام زیادی قائلم.

مونولوگ به درستی توضیح داده که مجموع تمام کتاب‌هایی که خوانده‌ایم روی ما تاثیری گذاشته‌اند که تجزیه کردنش به اجزای مختلف ممکن نیست. یک کتاب به تنهایی نمی‌تواند مسیر زندگی یک نفر را عوض کند، مگر اینکه از اول مسیری در کار نبوده باشد. من هر وقت می‌شنوم  فیلمسازی در ساخت  فیلمش از فلان متفکر تاثیر پذیرفته به نظرم می‌آید یا ساخته‌ی ذهن منتقدی نیازمند به توجه است یا یک ادعایی متقلبانه‌ است برای اعتبار بخشیدن به یک کار بی ارزش، مثل آدامسی که سر آلکس فرگوسن سرمربی منچستریونایتد جویده بود.

دوست دارم خلاصه بنویسم اصلا به همین دلیل تمام داستان‌هایم کوتاه است، مثل نامه‌هایی که یک زندانی از سیبری برای خانواده‌اش می‌فرستد. به هر حال اگر هم برای حرف‌هایم مقدمه نچینم مثل گل رزی می‌مانم که به یک عابر پیاده داده‌اند. یک بار از یکی از دوستانم پرسیدم بزرگترین دغدغه و نگرانی تو چیست او هم جواب داد آلودگی هوا. گفتم حتما داری با من شوخی می‌کنی. فیلسوف وحشت زده‌ای که در حال فرار از دسته‌ای سگ وحشی است و وقتی از او می‌پرسی همین الان داری به چی فکر می‌کنی در حین دویدن قاطر مانندش با داد و فریاد بگوید من نگران آینده بشریتم.

سال پیش که خانم دکتر مریم میرزاخانی از دنیا رفت خواستم چیزی از او بنویسم. وقتی دیدم بقیه هم نوشته‌اند گفتم این شکرخوری‌ها به من نیامده. تمام یا بخش اعظم دوران نوجوانی من با ریاضیات و آن هم با کتاب نظریه اعداد که خانم میرزاخانی یکی از نویسنده‌هایش بود گذشت. مطلقا هیچ چیزی برای من لذت بخش‌تر از درک ریاضیات و خواندن کتاب نظریه اعداد نبود. اولین و تنها باری بود که با این حجم از راستگویی مواجه می‌شدم. آنقدر این کتاب را دوست داشتم که مثل یک متن مقدس همیشه همراهم بود و دلم برای مادرم می‌سوخت که نمی تواند ریاضی بخواند. نه اینکه بخواهم حالتی که داشتم را به دلسوزی تشبیه کنم، دلم واقعا می‌سوخت.