چاکلت زمین

ماری مار خوش رنگ و نگاری بود که غمگین بود. موش می‌خورد و غمگین بود، موش نمی‌خورد هم غمگین بود. هر کس جای ماری بود غمگین می‌شد، وقتی پا داشت فقط بلبل و قناری می‌خورد. ماری پاهایش را در انفجار مین از دست داده بود. هر چند روزهای خوب هم بود، دمش را در آب دریاچه فرو می‌برد و آن را بیرون می‌آورد و بالای سرش تکان می‌داد و از رنگ به رنگ شدن دمش زیر نور آفتاب احساس شادی می‌کرد و برای ساردین‌ها می‌رقصید، مثل یک عروس آفریقایی، ماری داشت لباس های رنگین رنگین. موش‌ها از دستش فرار می‌کردند، چون ماری آنها را می‌خورد، دزدکی وارد خانه‌ی سرهنگ می‌شدند که کلی شکلات در میز کارش قایم کرده بود، همان سرهنگ که از بچه‌های باهوش با لبخندهای نازنین بدش می‌آمد، چون مجبور بود بهشان شکلات بدهد. موش‌ها شکلات‌های سرهنگ را می‌خوردند. سرهنگ فکر می‌کرد فضایی‌ها به زمین حمله کرده‌اند و شکلات‌های او را آنها می‌خورند، شنیده بود که آدم فضایی‌ها شکلات دوست دارند، حتی شک داشت که نکند خودش هم آدم فضایی باشد، به هر حال سرهنگ از ترس آدم فضایی‌ها تمام زمین را مین‌گذاری کرده بود و دلش می‌خواست پایش به مریخ برسد و آنجا را هم مین‌گذاری کند. باید جنگ را به زمین دشمن برد، سرهنگ مدام زیر زبان تکرار می‌کرد.

+ برای یکی از کتاب‌هایی که خواندیم یک مسابقه شعر گذاشتیم که شعر چاکلت زمین از الهه اول شد. قرار شد به عنوان جایزه، یک پست برای شعرش بنویسم ولی این کار خیلی طول کشید و در نهایت هم چیزی نشد که مایه‌ی رضایتم باشه، می‌دونم که بهم سخت نمی‌گیره، مهم اینه که به قولم عمل کردم :)