نصف شب از خواب بیدار شدم و اصلن خوابم نمی‌آمد، مثل تکه‌سنگی که در آتش غلطش بدهی و بی‌تفاوت باشد کمی خودم را تکان دادم ولی بی‌فایده بود. هر موقع ذهنم بی‌نهایت مشغول می‌شود اینطوری می‌شوم. بچه که بودیم، با کش، توپهای کوچکی درست می‌کردیم، بی‌نهایت کش را به هم تاب می‌دادیم و توپی درست می‌شد که اگر به زمین می‌کوبیدی هوا می‌رفت. اگر فقط یک کش باز می‌شد همه‌ی توپ از دست می‌رفت و بینهایت کش باز می‌شد، انگار داخل ذهنم، کشی باز کرده‌اند شب‌هایی که اینطوری بی‌خواب می‌شوم. بلند شدم کمی ورزش کردم آب خوردم سی تایی شنا رفتم و دوباره خوابیدم. وقت‌هایی  که نصف شب آب می‌خورم شاید برای نماز صبح خواب بمانم. اینجور موقع‌ها مثل ناخدایی می‌مانم که طوفان همه چیزش را برده و دکل افتاده ولی او فرمان را محکم چسبیده. دوست دارم این آدم‌ها را، که همه چیز را باخته‌اند اما فرمان را محکم چسبیده‌اند. هنوز از بابت دیشب سرگیجه دارم، انگار با یک بز شاخ به شاخ شده‌ام.