فکر می‌کنم حرف زدن باعث می‌شود خلاق‌تر باشم ولی حرف نزدن کمکی بهم نمی‌کند. حتی من را به آرزوی نبودنم نزدیک‌تر نمی‌کند. این آرزوی نبودن از روی افسردگی نیست، یک نفر می‌تواند شاد باشد و دلش بخواهد نباشد. من حالا شاد هم نیستم، اینقدر روانشناس بازی درنیاورید، من فقط سردرگمم. بابت موضوعی صادقانه به مدیرمان گفتم فلانی برای من دیگر اهمیتی ندارد این پروژه جواب بگیرد یا نه، وضعیت بهتر نشد و سعی نکردند از دل من دربیاورند. اعتمادش را به من از دست داد که البته اهمیتی ندارد ولی من واقعا می‌خواهم بدانم توصیف دقیق فرآیندی که اتفاق افتاده چیست. آن شب بدخواب شده بودم. رباتی را تصور کنید که توانایی خوابیدن دارد ولی موقع خواب باید یک ارتباط دائمی با یک مرکز کنترلی داشته باشد وگرنه از خواب بیدار می‌شود. حالا فرض کنید یک شب، این ارتباط، مدام قطع و وصل شود. بدخوابی آن شب من این شکلی بود. خوشحال بودم که توانستم توصیف دقیقی از این حالم به دست بیاورم. بعضی وقت‌ها سردردی دارم که که شبیه سردرد یک درخت خشک شده است ولی توصیف همه چیز این قدر آسان نیست. مثلا توصیف فرآیند تصمیم‌گیری برای این‌که با یک نفر شوخی کنی یا نه. آدم خوبی را تصور کنید که طرفدار اعدام معترضان است. اعتقادات مزخرف و نفرت‌انگیزی دارد ولی برای خانواده‌اش زیاد تلاش می‌کند و تکیه‌گاه خواهرانش است. در ارتباط با این آدم سردرگم می‌شوم و انتخاب‌های زیادی هم ندارم که آدم‌ها را گلچین کنم. وقتی بهش می‌گویم نفهم، از دستم ناراحت می‌شود و چند روزی در خودش فرو می‌رود. خودش هیچ وقت کمتر از شما به من چیزی نگفته. من به مناسبت‌های مختلف بی‌شعور و نادان و نفهم و بی‌غیرت صدایش کرده‌ام.  دیروز رفتم بستنی خریدم و با هم خوردیم. به نظرم آن بیچاره هم در ارتباط با من سردرگم شده. خودم آدم بخشنده‌ای هستم و اگر بهم دروغ نگویید و فقط سردرگم‌بازی دربیاورید ازتان ناامید نمی‌شوم. ولی خودم تا حالا با آدم‌های مهربان این‌طوری برخورد نکرده‌ام و جواب سردرگمی‌ام را با تصمیم‌های قاطع بهم داده‌اند. من هیچ‌وقت تصمیم قاطعی ندارم و همیشه از این لحاظ احساس کمبود و ضعف می‌کنم. هیچ‌چیز برای من قطعی نیست، غیر از این‌که نباید زندگی کسی غیر از خودم را سخت کنم. به هر حال من بیمه‌ی تکمیلی دهان و دندان و عمل‌های جورواجور هم دارم که برای خودش لاکچری است ولی ازش استفاده نمی‌کنم. اگر چه به خاطر کارهایی که انجام داده‌ام لیاقتش را دارم ولی این بیمه‌ی خوب را از روی لیافتم بهم نداده‌اند. گاهی وقت‌ها خوشحال می‌شوم که مثلا برادرم به اندازه‌ی من روی این چیزها حساس نیست چون به نظرم زندگی‌اش زیادی سخت می‌شد. یک مقداری خباثت و کلاهبرداری و نفهمی را برای دیگران می‌پسندم و به نظرم با این شرایطی که ما داریم چیز زیاد بدی نیست ولی خودم نمی‌توانم این‌طوری باشم و همه‌اش سردرگمم و نمی‌دانم اگر کاوه‌ی آهنگر جای من بود در این زندگی چه انتخابی می‌کرد. با همه‌ی آرزوی نبودنم، مجبورم برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم باشم، بعضی وقت‌ها برای دوستانم هم مجبورم باشم ولی بیشتر وقت‌ها موفق می‌شوم برای آنها نباشم.