خونه‌م برای یک نفر بزرگه و گرم کردنش هم آسون نیست یعنی خب من نمی‌خوام اسراف بکنم و پکیج رو تا آخر روشن کنم. سعی کردم در اتاق رو ببندم و فقط شوفاژ داخل اتاق رو روشن بذارم ولی شوفاژش کوچیکه و فایده‌ای نکرد. الان مجبورم همه‌ی شوفاژها رو روشن بذارم که فقط اتاق خوابم گرم بشه. نمی‌دونم، راه‌حل دیگه‌ای به نظرم نرسید. به فکرم رسید که یه بخاری برقی کوچیک بخرم ولی گفتم شاید اون هم مصرف برقش کمتر از این شوفاژها نباشه. به هر حال اون شب برای اولین بار خونه حسابی گرم بود و انگار زیادی گرم شده بود چون من تا صبح خواب‌های شفاف ولی ترس‌آوری دیدم. خواب دیدم خواهرزاده‌م به یه بیماری مبتلا شده و قراره چند روز دیگه از دنیا بره، چند سال پیش به خاطر عمل آپاندیس تو بیمارستان بستری شد و عمل اولش با مشکل مواجه شد و بچه‌ی بیچاره و مادرش خیلی اذیت شدن، به هر حال شاید از اون موقع این تصویر در ذهنم مونده و الان هم ما با این خواهرزاده شاید مهربان‌تر از بقیه باشیم. به هر حال مادرش دیگه نمی‌تونست چند روز آخر رو تحمل کنه و اون رو به جایی سپرده بود، چیزی شبیه خانه‌ی سالمندان ولی برای بچه‌ها. شب بود و من جلوی اون ساختمون ایستاده بودم، می‌خواستم خواهرزاده‌م رو از اونجا بیرون بیارم ولی بهم اجازه ندادن داخل برم. جلوی در ایستادم و خواهرزاده‌م رو صدا کردم و شروع کردم قربون صدقه‌ش رفتم، گفتم دایی جون نترسیا، من همین بیرون تا صبح نشستم هر موقع خواستی بیا جلو پنجره با هم صحبت کنیم، آفرین قهرمان من، آفرین عزیز دل دایی، اونم می‌گفت باشه دایی نمی‌ترسم. بهش گفتم دایی نذاشتن بیارمت بیرون، گفتن شبه، ولی فردا صبح میام پیشت، پس ذهنم مواظب بودم دروغی بهش نگم. باید قبلش مادرش رو راضی می‌کردم که می‌تونستم از اونجا بیرونش بیارم و این کار پیچیده‌ی روانی از عهده‌م برنمی‌اومد و تو مخمصه‌ی ذهنی بدی گیر کرده بودم، فکر می‌کنم این احساس گرفتاری در مخمصه به خاطر گرمی زیاد اتاق بود. به هر حال از خواب بیدار شدم و ترس زیادی من رو فرا گرفت. بر خلاف بقیه‌ی خواب‌های معمولم، تمام جزئیات این خواب حساب‌شده بود و من تا چند روز از فکرش بیرون نمی‌اومدم، البته این اوضاع کرونایی و نگرانی‌های این‌شکلی هم بی‌تأثیر نیست و من یک بار زیاد نگرانی رو به دوش می‌کشم که معمولا هم در قبالش ساکتم و اگر مثل همچین شبی بروز پیدا نکنه خودم هم فکر می‌کنم نسبت بهشون بی‌خیال و قدرتمندم.