تولدم مبارک

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۲:۱۴
  • ۸ نظر

امروز تولدم بود.ترجیح هم میدم کسی تبریگ نگه، البته شایدم ته دلم بدم نمیاد. باید اتفاق بیفته یا نیفته تا احساس دقیقم رو نسبت به این موضوع کشف کنم. این هم جزو ویژگیهای آدمهای ناامن و مضطربه. یعنی کسانی که احساس عدم امنیت می‌کنن و باور نمی‌کنن آدم راستگویی در روی کره زمین باشه. به شخصه به این ویژگیم اعتراف می‌کنم نیازی نیست کسی اون رو از داخل حرف‌هام استخراج کنه. خیلی به عشق و محبت و این چیزا اعتقاد ندارم و این بی‌اعتقادیم رو هم مخفی نمی‌کنم. اگر کسی بهم ابراز علاقه کنه به شوخی یا جدی ریاکاریش رو به روش میارم.

به هر حال خودم از این موضوع مستثنا هستم و ابراز علاقه یا تنفرم به خودم لاجرم صادقانه ست. از این که امروز تولدم بود خوشحالم. گاهی کم، گاهی زیاد، خودم رو دوست دارم.


کلکسیون کبریتم داد و بیداد

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
  • ۲۲:۴۰
  • ۳ نظر

سرما خورده‌ام. امروز داشتم به خودم روحیه می‌دادم که تو از پسش برمی‌آیی. بعد به نظرم آمد کلمه‌ی ازپس را اگر سر هم بخوانی جالب و متفاوت است، شبیه کلمه آزتک می‌ماند که ساکنان باستانی آمریکای مرکزی بودند. نتیجه‌ی بحثی که با خودم داشتم این بود که پس از پسش برمی‌آیم، کمی با کلمه‌ی پس‌ازپس بازی کردم. در هر حال اگر یک کاراگاه خصوصی می‌خواست سر از زندگی من دربیاورد می‌توانست از سطل آشغالم شروع کند، الان پر از دستمال کاغذی است.

اگر این زندگی لعنتی بگذارد و کارهایی که برای نجات پیدا کردن انجام می‌دهیم، بعضی وقت‌ها ایده‌های خوبی به ذهنم می‌رسد. آن روز کبریتم تمام شده بود یک جعبه کبریت از کابینت برداشتم. گوشه سمت راست کابینت تنها بود و وقتی هم که بازش کردم دیدم خالی است. از خودم تعجب کردم که همچنین کار بیهوده‌ای انجام داده‌ام، جعبه کبریت خالی را در کابینت گذاشته‌ام. انداختمش سطل آشغال. بعدش یادم آمد این کبریت اولین عضو از کلکسیون جعبه کبریت‌های خالی‌ام بود که قرار بود در 120 سال بعد جمع کنم. حالا باید همه چیز را دوباره از صفر شروع می‌کردم.


جنی‌

  • هایتن
  • شنبه ۴ فروردين ۹۷
  • ۱۸:۱۷
  • ۳ نظر

از ارومیه برگشتم. آخر هفته دوباره می‌روم. سفر به ارومیه برایم سخت است و یک مقدار احساس گناه هم در این سختی نهفته‌ست. تهران تنها زندگی می‌کنم و پادشاهم. البته الان که در خدمت شما هستم سلسله‌ام منقرض شده و یک پادشاه در تبعیدم. از همانها که همیشه می‌ترسید دوباره برگردند. خانه مخصوصا توی عید شلوغ است و اولویت هم با بچه‌هاست. روز اولی که می‌خواستم بخوابم محمدرضا با یک میله چوبی بهم حمله می‌کرد. وقتی هم چوبش را می‌گرفتم یا مثلا از دستش عصبانی می‌شدم خوشش می‌آمد و می‌خندید. زمان ما اولویت با بزرگترها بود و حالا که بزرگ شده‌ایم اولویت با بچه‌هاست. یک طنزی توی این نکته نهفته ست، اگر از اهل دقت باشید. مثل این می‌ماند که یک نفر توی بانک مدام صفش را عوض می‌کند و صف قبلی جلوتر می‌افتد، آخر سر هم ساعت کار بانک تمام می‌شود که در واقع استعاره از تمام شدن عمر ماست. بدون اینکه موفق شویم چیزی که برایش آفریده شده بودیم را انجام بدهیم. به قول بابا طاهر، به صف بانک هم که بنگرُم آنجا تو بینم.

و اما چیزی که برایش آفریده شده‌ایم. زندگی دیگران برایم جذاب نیست. جذاب نبودن البته تعریف دقیقی نیست. منظورم این است که بدم نمی‌آید از یک زندگی معمولی، ولی اینطور هم نبوده که مثل  یک کلاغ به سمت اشیای براق جذب بشوم. در کل ارتباط خوبی با دخترها نداشته‌ام، من بسم الله بودم آنها جن. زندگی بقیه برایم مثل این می‌ماند که یک گربه بگوید از گوشت خوشش می‌آید، به شرطی که دستش به آن برسد. نکته‌ی خاصی در آن نهفته نیست. خیلی‌ها از همین چیزهای بدیهی هم به اندازه کافی لذت نمی‌برند. مثلا همه به یک اندازه بچه‌هاشان را دوست ندارند و همه هم به یک اندازه از این دوست داشتن لذت نمی‌برند. با خودم می‌گویم چه فایده دارد قویترین مرد روی زمین باشی وقتی یک خرس از تو قویتر است. گیرم که من رفتم با بزرگترین گنجشک روی زمین کله پاچه درست کردم، سیر که نمی‌شوم ز آن. مثل این می‌مانم که در امتحانات آخر ترم یک تیمارستان اول شده‌ام.

به هر حال سال نوتون مبارک خرس‌های گنده‌ی جنی. 


لیلی

  • هایتن
  • جمعه ۲۵ اسفند ۹۶
  • ۱۸:۵۴
  • ۳ نظر

لیلی دختر زیبایی بود. حتی در آن لباس مندرس با آن روسری که دیگر رنگ اولش معلوم نبود فقط صورت زیبای لیلی پیدا بود. اتاق را داشت جارو می‌کرد، جارو را خیس کرده بود که گرد و خاک به هوا بلند نشود. مدام گوشه روسری‌اش را صاف می‌کرد و به جارو کشیدن ادامه می‌داد. دایی حبیب از شهر قرار بود بیاید خانه‌شان، با دخترش ناهید. خانه بوی خاک گرفته بود. از وقتی که پدرش از دنیا رفته، دایی کمتر بهشان سر می‌زند. مادرش می‌گفت دایی‌ات وضعش خوب نیست خجالت می‌کشد اینجا بیاید.

ناهید، دختر کوچک دایی، ده سالش بود ولی مثل دختران کوچک پنج ساله مدام همراه پدرش بود. در باز بود، حبیب که داخل آمد داد زد کسی خونه نیست، دختر، لیلی، کجایی؟ مامان آهو با آستین های بالا زده از تنورخانه بیرون آمد. لیلی یکبار دیگر ولی این بار با دقت بیشتری روسری‌اش را مرتب کرد و به سمت در عجله کرد. مامان آهو آرام و بی‌تفاوت پیش آمد یا حداقل وانمود کرد حالش اینطوری است. سلام داداش، خوش اومدی. با حبیب دست داد و روبوسی کرد ولی ناهید را محکم در آغوش گرفت و بوسید. سلام عسل عمه، خوش اومدی. ناهید حیران بود صورتش مثل کسی که وسط یک ماجرای بزرگ، بی‌خبر باشد، بی‌حس بود. لیلی با دایی روبوسی کرد، نگاه کن دخترمون چقدر بزرگ شده، دایی گفت. منظورش از بزرگی، تمام خوبی‌های دنیا بود. لیلی شرمش آمد ناهید را ببوسد، از همان فاصله‌ی نزدیک با خنده و شوخ‌طبعی گفت سلام دختر دایی، خوش اومدی. ناهید دیگر تا آخر عمرش لیلی را ندید، از او فقط همین یک خنده‌ی زیبا در خاطراتش ماند.


خوشحالی بی‌دلیل

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ اسفند ۹۶
  • ۲۲:۵۲
  • ۵ نظر

عصبانی با اینترنت دعواش شده منتظره پنج دقیقه دیگه بگذره تا همه‌ی خبرگزاری‌ها رو دوباره چک کنه. بی‌خیال وسط اتاق دراز کشیده و داره کتاب می‌خونه، میز عصبانی کنار پنجره‌ست و وقتی بی‌خیال بهش نگاه می‌کنه برای اینکه معلوم نشه بیکاره یک فایل ورد رو باز می‌کنه و باعصبانیت توش می‌نویسه " متنفرم، چرا باید به کسی ربط داشته باشه من مشغول کار خاصی نیستم؟!" و بعد از چند لحظه بدون اینکه ذخیره‌ش کنه فایل رو می‌بنده. زیرپوش رکابی تنشه که وقتی ریششم بلند میشه حسابی شبیه درمونده هاش می‌کنه.

 خوشحال از در میاد تو، رفته بود دستشویی. عصبانی سعی می‌کنه جدی به نظر برسه. خوشحال هم حواسش هست عصبانی دوست نداره کسی به صفحه کامپیوترش نگاه کنه. اومد جلوی پنجره، درست پشت سر عصبانی، تا بیرون رو نگاه کنه. بدون اینکه نظر کسی رو بپرسه پنجره رو باز کرد. صبح زود بود و دیشب بارون باریده بود. دست‌هاش رو قلاب کرد و برد بالای سرش."دو تا دختر دارن از اون روبرو رد میشن اون یکی که چادری هم هست معلوم نیست با گوشیش به کدوم پسر احمقی داره اسمس می‌زنه" بی‌خیال گفت یه نیگا به گوشی خودت بنداز. انتظار این هوشمندی رو از بی‌خیال نداشت، منتظر بود عصبانی یک چیزی بهش بگه. خندید و رو کرد به عصبانی گفت: با توئه عصبانی. عصبانی چرخید و کمی نگاهش کرد، ابروهاشو صاف کرد و سعی کرد جوری صحبت کنه که معلوم نباشه ریش‌هاش از روی بی‌توجهی بلند شده.  خوشحال سعی کرد خیلی دقت نکنه، به نظرش این کار منصفانه نبود. وقتی داشت بهش نگاه می‌کرد چشم هاشو ریز کرد تا قیافه ش مسخره به نظر برسه.

عصبانی: حالت خوبه نه!

خوشحال چشم‌هاش درخشید و گفت: بله متأسفانه. و با صدای بلند خندید، جوری که قهقهه‌ی خنده‌ش شبیه بازیگرای مبتدی باشه. با خودش فکر کرد الان عصبانی خیال می‌کنه داره فخر می‌فروشه.

عصبانی: به همون اندازه که دلیلی نداره تو خوشحال باشی منم دلیلی نداره عصبانی باشم. قبل از اینکه این سوال رو بپرسه از ذهنش گذشته بود بپرسه چرا خوشحالی؟ و اونم بپرسه تو چرا عصبانی‌ای؟

خوشحال: وقتی خوشحالم سعی می‌کنم زیاد دقت نکنم حرف‌های پیچیده نزن، می‌خوای برات برقصم؟

عصبانی چیزی نگفت و برگشت به سمت لپ تاپش، خوشحال بدون اینکه به این فکر کنه که باید این کارو بکنه یا نه، اومد نزدیک و دو دستشو گذاشت رو شونه‌های عصبانی، سرش رو خم کرد تا کنار گوش‌هاش. وقتی خوشحال دستاشو رو شونه‌های عصبانی گذاشت لرزش خفیفی به عصبانی دست داد چیزی شبیه کسی که ناگهان بغض کنه. خوشحال تو گوشش گفت مطمئنم اگه بشینی یه چایی با من بخوری می‌تونم حالتو بهتر کنم. عصبانی از اینکه حالش بی‌دلیل بد بود از خودش متنفر شد.


این چنین شانه بینداخته‌ای یعنی چه؟

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
  • ۲۲:۵۷
  • ۲ نظر

موی چندانی برام نمونده، از همون بچه‌گی موهام کم پشت بود با گذشت زمان هم وضعش بهتر نشد. البته خنگ هم نیستم که همچین امیدواری داشته باشم. حالا کم پشتی هم یک عبارت مودبانه برای کچلی است، مثل توالت و سرویس بهداشتی. ولی واقعا به طور کامل کچل نیستم، شاید چند سال دیگه بشم که حتما اون موقع بهتون خبر می‌دم. به هر حال برای همین چند تار موی باقیمانده یک شانه از این شانه‌های بالا داشتم که در خانه جا گذاشته‌ام و حالا دیگر هر روز صبح که دارم می‌رم سر کار، ملت در زلف پریشانم اسیر میشن.  


چرا با من حرف نمی‌زنی؟

  • هایتن
  • جمعه ۲۷ بهمن ۹۶
  • ۱۳:۱۶
  • ۰ نظر

 

حبیب یک طوطی زیبا به اسم صحبت‌کننده به دشواری داشت. چند کلمه‌ای به او یاد داده بود حرف بزند، طوطی‌ خنگ و زیبایی بود و به سختی یاد می‌گرفت صحبت کند.

 صحبت‌کننده به دشواری به حبیب گفت سلام، چرا با من حرف نمی‌زنی؟ حبیب هیجان‌زده شد روبروی طوطی نشست و شروع به حرف زدن کرد.

امروز صبح زود که از خانه بیرون رفتم برف همه جا را پوشانده بود اتفاقا آهنگی که گوش می‌کردم مناسب حال همان موقع بود، وقتی همه جا سفید و ساکت بود و من داشتم آهنگی مناسب حال گوش می‌کردم احساس کردم دنیا پس از میلیون‌ها سال آشوب به آرامش رسیده است. مثل همیشه بررسی کردم که آیا حقیقت دارد من اولین نفری هستم که روی برف‌ها قدم گذاشته‌ام؟ یک نفر قبل از من بود که قدم‌هایش را هم تند و کوتاه برداشته بود، لابد برای اول شدنش رقصیده بود. هوف، دیگران را مثل خودم احمق می‌پندارم. سر راه یک نگاهی به سطل زباله‌ی شهرداری انداختم، در حکومت جدید شبیه طردشدگان از اجتماع شده بود. نگاهی به انتهای کوچه انداختم که دورتر از حالت معمول به نظر می‌رسید، می‌دانی؟ خوشحال بودم که در این هوا مختصری پیاده‌روی می‌کنم، اگر انتهای کوچه را قله‌ی کوهی بلند در نظر بگیری، این کار من را شبیه کسانی می‌کرد که برای رسیدن به معشوقشان تلاش می‌کنند.

حرف‌های حبیب که تمام شد صحبت‌کننده به دشواری رو به او کرد به چشم‌های درخشان حبیب خیره شد و گفت سلام، چرا با من حرف نمی‌زنی؟

+

 

 

دلایل نه چندان محکمی

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۶
  • ۲۲:۳۲
  • ۳ نظر

آرزو داشتم مثل یک فیلسوف هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم به موضوعی جدید می‌اندیشیدم و کشفهای  تازه‌ای می‌کردم. شوربختانه همیشه‌ی خدا هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم اولین فکرم این است که چند دقیقه بیشتر می‌توانم بخوابم، مایه‌ی سرافکندگی ست. منظورم دقیقا یک آنی و کمتر از آنی بعد از بیدار شدنم نیست، در ادامه روز هم به چیزهای فوق العاده‌ای فکر نمی‌کنم. هر از گاهی چیزی به ذهنم می‌رسد که در موردش بنویسم اما بعد مثل یک کبریت بی‌خطر زود خاموش می‌شوم، فقط اولش هیجان انگیزم. بعضی‌ها وقتی اتفاق بزرگی در زندگی‌شان می‌افتد مسیر زندگی‌شان تغییر می‌کند، مثلا یک نفر از عزیزانشان از دنیا می‌رود یا برعکس یک عزیزی به دنیایشان وارد می‌شود و انقلابی در اینها برپا می‌شود، من این را دوست ندارم. این مسئله برایم تحقیر‌آمیز است که بگویند فلانی بعد از آن اتفاق تغییر کرده است. دلم می‌خواهد یک روزی یک دقیقه‌ای یک ثانیه‌ای، بی‌خود و بی‌جهت، یا حداقل به دلایل نه چندان محکمی، انقلابی در من برپا شود، مکتب نرفته مسئله آموز صد فیلسوف شوم.


بیتابله

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۹ بهمن ۹۶
  • ۲۱:۰۲
  • ۲ نظر
قصد هم نداشتم داخل هواپیما گوشی دستم بگیرم، گوشی دست گرفتن کاریه که همه می کنن. تلاش بدیهی برای تفاوت داشتن. از اون ور شایدم کسی متوجه خویشتنداریم نشه. سعی کردم روی یک نقطه برای مدتی تمرکز کنم یعنی به چیزی غیر از اون نقطه فکر نکنم ولی نتونستم. البته خب وقتی به هیچ چی فکر نکنم از کجا باید بفهمم دارم به هیچ چی فکر نمی کنم؟ تناقضه. امروز تو محل کار صحبت این بود که مسئولا به نظر مردم اهمیت نمیدن یه همکارمون گفت به نظر من باید به نظر مردم اهمیت بدن گفتم این حرف شما پارادوکس داره وقتی به نظر مردم اهمیت نمیدن نظر شما چه اهمیتی داره؟  

هواپیما نیم ساعتی تاخیر داشت، زیادی دارم خودم رو تحویل میگیرم با صحبت کردن در موردش. همه مشکلات جهان رو حل کردم الان دلم میخواست یه گل رز خوشبوی سمی به رئیس این هواپیمایی می دادم، یه جنایت شاعرانه و کلاسیک. بعد هم خودم یه هواپیمایی بزنم اسمش رو بذارم بیتابله.                              

یارو خلبانه به تبریز نرسیده میگه خانومها و آقایون داریم در فرودگاه ارومیه زمین مینشینیم. میمیری راست بگی، تو هم دلت گل رز میخواد حتما. 
یک سر اومدم خونه.

منظومه‌ی الاغ و اسب

  • هایتن
  • شنبه ۷ بهمن ۹۶
  • ۲۲:۲۲
  • ۴ نظر

عصر یک روز گرم تابستانی بود غبار گله‌هایی که از صحرا بر می‌گشتند از خودشان عقب می‌افتاد.  پشه‌ها بی آنکه دنبال چیزی باشند عابران را کلافه می‌کردند. آن روز داشت از قانع کردن خورشید برای اینکه کمی بیشتر بماند ناامید می‌شد.

اسب دیرش شده بود، با چوپان به خانه برمی گشت. تا عصر آفتاب به مغزش تابیده بود و باید میان مشتی گاو و گوسفند به روستا برمی‌گشت. اگر وضعیت هر روزش این نشود اتفاق وحشتناکی نبود.

به کجا چنین شتابان! الاغ از اسب پرسید. اسب عجله نداشت اما قدمهایش بلند بود، از اینکه الاغ هم شعر می‌دانست تعجب کرد.  به شوخی گفت نسیم سوارم شده، دارد می‌رود جایی. شوخی پیش پا افتاده‌ای بود ولی انتظاری زیادی هم از الاغ نداشت. الاغ قدمهایش را تندتر کرد تا با اسب هماهنگ شود. اسب گفت خسته به نظر می‌رسی! الاغ گفت از صبح تا شب مثل یک قاطر کار می‌کنم هیچ پاداشی در کار نیست، اگر همدمی داشتم بهتر کار می‌کردم. اسب خنده‌اش گرفت خنده‌اش که تمام شد دندان‌هایش را به هم فشرد و نفس نفس زد، آخر بهترین کاری که از الاغ برمی‌آمد چه بود. رو به الاغ گفت میخواهی یک کره خر دیگر را مثل خودت بدبخت کنی؟ الاغ به وضوح ناراحت شد. اسب ناراحتی او را که دید خواست شوخی‌ای بکند با سم‌اش به پشت الاغ زد. الاغ بی هوا جفتک انداخت. اسب باز هم شیهه‌اش گرفت و این دفعه تندتر نفس نفس می‌زد. الاغ از بابت جفتک بی‌موردی که انداخته بود سرافکنده شد، گفت دل خوشی داری حال ما را نمی‌دانی. اسب گفت با یک الاغ شاعر زودرنج طرفم. الاغ با پای راست عقبش پای چپش را خاراند. رو به اسب کرد و گفت هر روز همین ساعت از اینجا نسیم را سوار می‌کنی؟ اسب گفت زیادی داری تند می‌روی، سرش را بالا انداخت و بعد از اینکه یک سم دیگر به الاغ زد چهار نعل دور شد.

آن طرف‌تر، گوسفندی که مکالمه‌ی آنها را شنیده بود، فریاد زد هی الاغ! اگر خواستی من هر روز همین ساعت از اینجا رد می‌شوم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها