منظومه‌ی الاغ و اسب

  • هایتن
  • شنبه ۲۷ ژانویه ۱۸
  • ۱۰:۵۲
  • ۴ نظر

عصر یک روز گرم تابستانی بود غبار گله‌هایی که از صحرا بر می‌گشتند از خودشان عقب می‌افتاد.  پشه‌ها بی آنکه دنبال چیزی باشند عابران را کلافه می‌کردند. آن روز داشت از قانع کردن خورشید برای اینکه کمی بیشتر بماند ناامید می‌شد.

اسب دیرش شده بود، با چوپان به خانه برمی گشت. تا عصر آفتاب به مغزش تابیده بود و باید میان مشتی گاو و گوسفند به روستا برمی‌گشت. اگر وضعیت هر روزش این نشود اتفاق وحشتناکی نبود.

به کجا چنین شتابان! الاغ از اسب پرسید. اسب عجله نداشت اما قدمهایش بلند بود، از اینکه الاغ هم شعر می‌دانست تعجب کرد.  به شوخی گفت نسیم سوارم شده، دارد می‌رود جایی. شوخی پیش پا افتاده‌ای بود ولی انتظاری زیادی هم از الاغ نداشت. الاغ قدمهایش را تندتر کرد تا با اسب هماهنگ شود. اسب گفت خسته به نظر می‌رسی! الاغ گفت از صبح تا شب مثل یک قاطر کار می‌کنم هیچ پاداشی در کار نیست، اگر همدمی داشتم بهتر کار می‌کردم. اسب خنده‌اش گرفت خنده‌اش که تمام شد دندان‌هایش را به هم فشرد و نفس نفس زد، آخر بهترین کاری که از الاغ برمی‌آمد چه بود. رو به الاغ گفت میخواهی یک کره خر دیگر را مثل خودت بدبخت کنی؟ الاغ به وضوح ناراحت شد. اسب ناراحتی او را که دید خواست شوخی‌ای بکند با سم‌اش به پشت الاغ زد. الاغ بی هوا جفتک انداخت. اسب باز هم شیهه‌اش گرفت و این دفعه تندتر نفس نفس می‌زد. الاغ از بابت جفتک بی‌موردی که انداخته بود سرافکنده شد، گفت دل خوشی داری حال ما را نمی‌دانی. اسب گفت با یک الاغ شاعر زودرنج طرفم. الاغ با پای راست عقبش پای چپش را خاراند. رو به اسب کرد و گفت هر روز همین ساعت از اینجا نسیم را سوار می‌کنی؟ اسب گفت زیادی داری تند می‌روی، سرش را بالا انداخت و بعد از اینکه یک سم دیگر به الاغ زد چهار نعل دور شد.

آن طرف‌تر، گوسفندی که مکالمه‌ی آنها را شنیده بود، فریاد زد هی الاغ! اگر خواستی من هر روز همین ساعت از اینجا رد می‌شوم.

هر بار یک رنج تازه

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۳ ژانویه ۱۸
  • ۱۱:۰۴

یک دوستی هم داشتم که خیلی دوستش داشتم و در موردش حساسیت‌های بی‌خود به خرج می‌دادم، همدیگر را خوب نمی‌شناختیم و دوست داشتنم از این تله‌پاتی‌ها بود. برای چیزهای بی‌خود از دستش ناامید و عصبانی می‌شدم. مثلا وقتی به یک پیامک جواب نمی‌داد ناامید می‌شدم. وقتی ازش می‌پرسیدم که چرا جواب ندادی، باز به همین هم جواب نمی‌داد و ناامیدی‌ام را به نفرت و عصبانیت تبدیل می‌کرد. یاد گرفته بودم که اگر به پیامکی جواب نداد دیگر سوال نپرسم و دندان روی طحال و جگر و لوزالمعده بگذارم. چند هفته‌ای ساکت می‌شدم تا مثلا بهش بگویم که چقدر از دستش ناراحتم. این چند هفته آزار می‌کشیدم و هر شب به این فکر می‌کردم که احمق نشو، ولی خب یک حس رضایتی هم از این داشتم که احتمالا او را هم مقداری می‌آزارم یعنی شاید چند روز اول برایش طبیعی می‌بود ولی بعد از چند هفته حتما می‌فهمید یک خبری هست. بعد از چند هفته یک پیامک دیگر بهش می‌دادم که یعنی حالا باشد من بخشیدمت. باز به همان هم جواب نمی‌داد یا یک جواب پرتی می‌داد، آن چند هفته رنجی که کشیده بودم از دستم می‌پرید و تازه دوباره اگر چند هفته‌ی دیگر رنج می‌کشیدم به نقطه‌ی اول می‌رسیدم. مختصر نگرانی او را رفع کرده بودم و رنجهای خودم را تازه کرده بودم. 

آینه‌های روبرو

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۱ ژانویه ۱۸
  • ۱۱:۰۱
  • ۲ نظر

چند روزی هست روی زمین سفت می‌خوابم، یعنی روی فرش می‌خوابم. قبلا توانایی این کار را نداشتم، زمین سفت اذیتم می‌کرد. اگر خوابیدن من به مسابقه ی مشت‌زنی شباهتی داشته باشد به این می‌ماند که حریف مقابلم دستانی از سنگ داشته باشد. یا اگر به شنا شباهتی داشته باشد خوابم، مثل این می‌ماند که در استخر خالی شیرجه زده‌ام. حالا دیگر اذیت نمی‌شوم و برعکس خواب‌های خوب می‌بینم. مثل این می‌ماند که داخل استخر خالی، مرواریدی از داخل صدف بیرون کشیده‌ام. احتمالا به ورزش کردنم ربط دارد. آن روز پسر جوانی که مسئول باشگاه هست سر یکی از تمرینات بهم گفت ماشالله، دفعه بعد من هم سر یکی از تمرینات بهش گفتم ماشالله تا لطفش را جبران کرده باشم. در انجام این کار هیچ اعتماد به نفسی نداشتم. 

دوباره شروع به یاد گرفتن زبان فرانسه کرده‌ام. باز هم خیلی جدی نیستم ولی از یک چیزی می‌ترسم آن هم این است که با گذشت زمان ذهنم تحلیل برود و از هوشم کم شود، باید در این زمینه مدام خودم را وارسی کنم، به سر و صورتم دست بزنم و جلوی آینه ادا در بیاورم. نمی‌خواهم تحلیل بروم ولی حال دوران به یک ترتیب نیست، هر موقع خنگ می‌شوم با خودم می‌گویم تو خنگ نشده‌ای فقط حالت کمی خوب نیست. 

خونه من مهمون بیاین

  • هایتن
  • دوشنبه ۸ ژانویه ۱۸
  • ۱۱:۰۴
  • ۶ نظر

معمار مرد مرد خوبی بود دنیا دیده بود سواد خواندن و نوشتن داشت، روزنامه می‌خواند. با آدم‌های حسابی نشست و برخاست می‌کرد، آداب صحبت کردن می‌دانست. وقتی با تو حرف می‌زد ناغافل احترامت را جلب می‌کرد. با اینکه قبل از آن شناختی ازش نداشتی، برایت باعث افتخار بود که با او هم صحبتی. برای خودش خوب سخنوری می‌دانست. قد بلندی داشت و صدایش گرم و رسا بود، بسیار شوخ طبع و مغرور بود و در جمع مغلوب حضور دیگران نمی‌شد. در هر مهمانی حواس‌ها همه متوجه او بود، بزرگی را به خوبی می‌دانست.

معمار می‌گفت انسانیت و وجدان خیلی مهم است، همیشه از خودش مثال می‌زد. می‌گفت من هر خانه‌ای که بسازم قبل از هر چیز یک دستشویی مخصوص کارگرها می‌سازم، بالاخره این‌ها هم آدمند. آن موقع ها فکر می‌کردم معمار چه انسان بلند نظر و شریفی است.

 دانشمندان زیادی در مورد تفاوت انسان با دیگر موجودات نظر داده‌اند. یکی گفته انسان قدرت استدلال دارد یکی گفته انسان قدرت تلکم دارد یکی گفته انسان صاحب احساس است یکی گفته انسان شعور دارد، به نظر خود من که دانشمند بزرگی هم نیستم فرق انسان با بقیه این است که انسان شوخی می‌کند. هیچ کس نگفته فرق انسان با بقیه موجودات این است که انسان در فضای آزاد رفع حاجت نمی‌کند. 

+ خونه من مهمون بیاین، هر چند وقت که برام مهمون میاد مجبور میشم یه دستی به سر و روی خونه بکشم، نه پس فکر کردین عاشق چشم و ابروی شمام؟

آلما

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۸ دسامبر ۱۷
  • ۱۰:۵۸
  • ۵ نظر

یک روش جدید برای غذا پختن کشف کرده‌ام که مناسب حال من است. عدسی، لوبیایی، کدویی، بادمجانی را داخل یک قابلمه کوچک، که قبلا مال پدرم بود و با خودش سر کار می‌برد، خرد می‌کنم و درش را محکم می‌کنم، چند تا بشقاب چینی روی درش می‌گذارم تا حسابی سفت شود. شعله گاز را بسیار کم می‌کنم و می‌آیم می‌نشینم، به انتظارش نمی نشینم، یکی دو ساعت بعد خودش آماده می‌شود. مزیتش این است که با این حافظه‌ای که من دارم اگر یادم رفت غذا روی شعله است احتمالا تا چند ساعت اتفاقی نمی‌افتد. امروز هم از همین روش استفاده کردم، یک سیب زمینی را داخل قابلمه گذاشتم با مقدار کمی آب، به زحمت درش را سفت کردم این کار یک مقدار وقتم را گرفت و مرا به زحمت انداخت. آمدم نشستم و به زندگی‌ام ادامه دادم، دو ساعت بعد که به سراغ قابلمه رفتم متوجه شدم که شعله را روشن نکرده بودم.

معمولا حرف‌های مهمم را آخر از همه می‌زنم و میوه‌هایی که دوست دارم را آخر از همه می‌خورم. سیب را همیشه اول از همه می‌خوردم، قبل از موز و گلابی و نارنگی و خرمالو، می‌خواستم زودتر از شرش خلاص شوم. تصمیم گرفته‌ام در این قضیه تجدید نظر کنم، مدتی هست که سیب را آخر از همه می‌خورم. هنوز هم عاشقش نیستم ولی می‌خواهم به خاطر روزهای سختی که در کنارم بوده، و موز و گلابی و نارنگی و خرمالو نبوده‌اند، ازش قدردانی کنم. 

+ آلما به ترکی هم میشه سیب هم میشه نخر. 

در صف ایستاده‌گانیم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ دسامبر ۱۷
  • ۱۱:۲۳
  • ۵ نظر

پیامک‌های فرواردی رو دوست نداشتم، یعنی خب یه آدم بی‌ربط بهت بگه یک دنیا عشق و مهربانی تقدیم تو باد، مثل این می‌مونه که یه غریبه آدمو بغل کنه. احتمالا زندگیم بیش از حد لاکچری بود که قدرت انتخاب هم داشتم، چی رو دوست دارم چی رو دوست ندارم. البته اینطور نبود، دارم به کسایی که قدرت انتخاب دارن طعنه می‌زنم. یک بار یکی از دوستانم پیام تبریکی چیزی رو برام فروارد کرده بود، منم فیش موبایلم رو براش فروارد کردم. مثلا می‌خواستم بهش یادآوری کنم چقدر این کارش بی‌معناست، آدم نچسبی بودم. منظورم برای خودم بدیهی بود ولی اون بنده خدا رفته بود فیش رو پرداخت کرده بود. بعدا فهمیدم نتیجه‌ای که دوستم گرفته بود بدیهی بود. هنوزم آرزو ندارم کسی من رو در لیست فرواردش بذاره، می‌خوام بگم سالها تلاشی که کردم نتیجه داده، همین. یک مثل معروفی هست که میگه غذای خوب می‌خوای باید تو صف واستی. 

شان ژانگ یا، یک روز در میان خوشحال بود و غمگین

  • هایتن
  • جمعه ۸ دسامبر ۱۷
  • ۱۰:۳۵
  • ۴ نظر

دو روزی مسافرت بودیم، عروسی علی بود. همان که سال اول کارشناسی سبیل می‌گذاشت و قد بلند و بدن تنومندی داشت، برای من دنبال آهنگ‌های ترکی می‌گشت. چه می‌دانم، شاید چون از راه دوری آمده بودم شبیه جواهری در قصر بودم. مشهد و نیشابور رفته بودیم. با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم.

هزاران سال پیش، شان ژانگ یا هم مثل من از راه دوری آمده بود و در مسیر جاده ابریشم از نیشابور هم گذشت. به قیافه‌اش نمی‌آمد (دندان‌های جلویش دراز بود) اما هر چه بیشتر آدم‌های اطرافش را می‌دید بیشتر متوجه می‌شد یک فرمانده بی‌لشکر است. این که یک فرمانده بود خوشحال‌کننده است ولی اینکه بی‌لشکر بود غم‌انگیز است، حالا دیگر قضاوت با خودتان، این یک داستان شاد است یا غم‌انگیز. 

از سری معایب زورکی حرف زدن

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۷ نوامبر ۱۷
  • ۱۰:۴۷
  • ۸ نظر

خانه‌ام مورچه زیاد داشت. تا یک جایی سعی کردم با آنها کنار بیایم، از آنهایی که فکر می‌کنند مورچه هم آدم است. ولی بالاخره صبرم به سر آمد و یک پودر حشره‌کش گفتم. پودر لعنتی زیادی موثر بود، من باورم نمی‌شد یک پودر سفید بدون بو که اگر فوتش کنی در هوا پخش می‌شود اینقدر موثر باشد. تعجبم را برانگیخت، سعی کردم از داخل این اتفاق شگفت انگیز بهانه ای برای نوشتن پیدا کنم مثل کسی که بخواهد زورکی سر صحبت را با کسی باز کند.

 آن روز در صف طولانی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم نفر پشت سری‌ام گفت فکر می‌کنم اگر پیاده بروم سریعتر می‌رسم! گفتم بله، این مسیر چون ترافیک است تاکسی کمتر برایش می‌آید، ولی اگر بیاید سریع می‌آید. آن یک نفر به بهانه صحبت کردن با تلفن صحنه را ترک کرد ولی من تا ساعت‌ها داشتم فکر می‌کردم چیی گفتم؟ داشتم سعی می‌کردم حرف چرتی را که گفته بودم توجیه کنم برای موقعیت احتمالی که آن یک نفر دوباره بخواهد برگردد و ازم توضیح بخواهد.

+ یک نفر ناشناس کامنت گذاشته که بخش دیلی دیلی لبخند به لبش آورده، تبریک میگم شما به جرگه‌ی لبخند‌زنندگان به این شوخی پیوستید

تو گویی از فریزر آوردنم بیرون

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ نوامبر ۱۷
  • ۱۱:۰۸
  • ۳ نظر

یکی از ویژگیهای فریزر اینه که به اونچه در داخلش هست چیزی اضافه نمی‌کنه ولی در عوض چیزی هم ازش کم نمی‌کنه، باید دعا کنیم خدایا ما را فریز بنما، یعنی خب از خدا نخوایم از کی بخوایم؟

چند سال پیش 13 تا شنای یک دست رفتم تا چند سال دیگه نتونستم این رکوردم رو تکرار کنم، آخه میگن تکرار کردن خوبه. امروز تونستم 12+1 تا شنای یک دست برم. ربطی به نحسی 13 نداره، اگر بخوام دقیق‌تر توضیح بدم 12 تا رفتم، سیزدهمی رو نتونستم (وسط راه پکیدم)، بعد با خودم گفتم حالا من چطوری پست امروزو بنویسم در حالی که نتونستم 13 تا برم؟ اومدم نشستم یه خورده استراحت کردم یه انارم خوردم بعد یه فکر درخشان به ذهنم رسید، یکی دیگه رفتم شد 12+1 تا. رکوردم رو تکرار کردم، تو گویی از فریزر آوردنم بیرون.

 

برای کسی که دنبال یکی شبیه خودش می‌گرده

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ نوامبر ۱۷
  • ۰۹:۰۱
  • ۹ نظر

یکبار یکی نوشته بود که وبلاگ‌های زیادی رو خونده ولی کسی شبیه اون نبود. من امروز برای بار دوم کفشام رو محل کار فراموش کردم و با دمپایی اومدم خونه. دفعه‌ی اول اگر شانسی بود دفعه‌ی دوم شک و تردیدی توش نبود. اگر کسی این اتفاق براش افتاده یه قسمتی از مغزش شبیه مال منه، اگر دمپاییش هم آبی باشه که ما با هم مو نمی‌زنیم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها