شرح خوشبختی

  • هایتن
  • جمعه ۱۷ ژوئن ۲۲
  • ۱۰:۱۵
  • ۳ نظر

شرح خوشبختی

یک جایی هم ممکنه دیگه تلاش نکنی یعنی سعیی برای نوآوری نکنی ولی خب بازم می‌تونی تلاش کنی. من الان در اون وضعیتم و تلاشم برای نوآوری کمتر شده. از سال پیش تا حالا اتفاقات زیادی افتاده که خب ممکنه نیفتاده بشن. منظورم اینه که ممکنه مثل این بشه که اتفاق نیفتادن، البته نه همه‌شون. ممکنه بخشی از تلاش‌های این چند ماهه‌م اون ثمری که منظور من بوده رو نده. ولی می‌دونی این‌ها زیاد هم مهم نیست. اون چیزی که برام اهمیت داره اینه که بتونم به تلاشم برای متفاوت بودن و خلق کردن ادامه بدم. حالا اگر هم کسی متوجه اون نشه، دنیا آخرش یک چیزی می‌شه و من معمولا اهل شرکت در مسابقه نیستم.

می‌دونین، به این حرفا واقعا خودم باور دارم ولی بازم توی دلم خالی می‌شه بعضی وقتا، مثل این می‌مونه که نگران باشی یه آدم بی‌اهمیت از اینکه تولدش رو تبریک نگفتی ناراحت بشه، خوب بشه، ولی خب بازم.

روزایی که بهانه کمتری برای نوشتن داشتم بیشتر می‌نوشتم و ما آدم‌ها انگار سرمون برای دردسر درد می‌کنه و هیچ وقت قدرشناس نیستیم و فقط حسرت چیزهایی رو می‌خوریم که نداریم. مثلا تا وقتی زندگی‌مون یکنواخته همه‌ش شکایت می‌کنیم که کاش الان یه سفر به هیمالیا می‌رفتیم و هر روز می‌نوشتیم در موردش ولی وقتی چیزی برای نوشتن در موردش داریم خفه‌خون می‌گیریم، این‌طوری هستیم همه‌مون. من البته یادم نمیاد از اینکه چیزی ندارم در موردش بنویسم شکایتی کرده باشم، ولی خب به یادم زیاد اعتماد ندارم و ممکنه این شکایت رو کرده باشم. به هر حال نمی‌خوام اگر خوشبختی در کار بود احساسش نکنم. 

از سری عذاب وجدان مهربونی‌های کوچک

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۰ آوریل ۲۲
  • ۱۲:۳۶
  • ۳ نظر

خب من چند روزی هست مریضم، یعنی مریض بودم الان بهترم. این جمله رو البته نباید به آسونی از روش بگذریم، مثل خاموشی چند ثانیه‌ای لامپ‌های یه واگن قطاره که توش یه صدای بوسه میاد و یه افسر پلیس سیلی می‌خوره. به هر حال سخت بود و گلوم دچار عفونت شدیدی شد که مجبور شدم چند تا پنی‌سیلین بزنم و چند تا اتفاق رو برای اولین بار در زندگیم تجربه کردم. روز اولی که حالم کمی بد شد، یک‌شنبه، مشکوک شدم که شاید کرونا باشه، از همین تبلیغات گروه‌های به درد نخور توی ذهنم مونده بود که اگه کرونا داشته باشی نمی‌تونی نفست رو 30 ثانیه حبس کنی، منم نادونی کردم و از روی کنجکاوی، علی‌رغم ضعفی که به خاطر ماه رمضون داشتم و به حالت سر پا نفسم رو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه سرم گیج رفت و محکم خوردم زمین، ولی به حالت عمودی افتادم زمین و در واقع انگار با سرعت زیادی نشستم، دیگه همکارا اومدن بالا سرم، بلافاصله بهشون توضیح دادم که هیچ چی نیست و معمولا همه اینطوری می‌شن که موقع بلند شدن چشماشون سیاهی بره. واقعا هم حالتی شبیه این بود ولی خب من تا حالا اینطوری زمین نخورده بودم و این اولین بار بود. در ثانی دلمم نمی‌خواست داستانم نقل محافل بشه که فلانی کرونا گرفته بود و یه دفعه بدون هیچ مقدمه‌ای خورد زمین، واقعا که اینطوری نبود، نادانی خودم بود. کلا از درس عبرت شدن و نقل محافل برای یه داستان دراماتیزه شدن بدم میاد، بدترین موقع برای مثبت شدن تست کرونا بود.

روز بعد، دوشنبه، رو دیگه روزه نگرفتم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و اینم برای اولین بار در زندگیم بود و البته درد گلوم بیشتر شد ولی چیزی نبود که قابل تحمل نباشه. پاشدم صبحانه‌م رو خوردم و همه چیز رو عادی جلوه دادم. ولی بعد از ظهر حالم خیلی بد شد و دیگه نمی‌تونستم چیزی بخورم، یعنی یه لیوان آب رو به زحمت می‌خوردم. شب رو هر بار به خاطر قورت دادن اتوماتیک آب دهانم از خواب پریدم و چند باری مجبور شدم به حالت نشسته کمی بخوابم که البته کمک چندانی نکرد. امیدوار بودم صبحی با کمی شیر گرم بهتر بشم، اتفاقی که همیشه می‌افتاد، ولی بعد از خوردن صبحانه که حدود 45 دقیقه طول کشید و بسیار هم سخت بود وضعیت بدتر شد و حالا دیگه آب خالی هم نمی‌تونستم بخورم. با اطلاعاتی که از اینترنت گرفته بودم و از اونجایی که تنگی نفس نداشتم و عطسه و سرفه نمی‌کردم به نظرم می‌اومد نیازی نیست به دکتر مراجعه کنم و می‌تونستم تو خونه درمان بشم، ولی خب مسائل جانبی مثل عفونت رو در نظر نگرفته بودم. به هر حال ظهر اون روز، سه‌شنبه، به پزشک مراجعه کردم و این یکی از بهترین تصمیماتم بود و با اینکه برای پیدا کردن دکتر و درمانگاه کمی گیج و خسته شده بودم ولی به جستجوم ادامه دادم.

خانم دکتر جوان‌تر از میان‌سالی بود که دست‌هاش ترک خورده بودن و معلوم بود خیلی مهربونه. ماسک آبی و روپوش سفیدی که پوشیده بود کهنه بود و قدش بلند نبود و کفش‌های کتانی قهوه‌ای رنگ‌رفته با جوراب سفید به پا داشت. تبم رو گرفت و گفت تبت خیلی بالاست و وقتی به گلوم نگاه کرد سرش رو به نشانه تشخیص درست اولش تکون داد و گفت باید همینجا بهت سرم وصل کنیم تا تبت پایین بیاد، روزه که نیستی نه، و چند تا پنی‌سیلین هم برات می‌نویسم و اضافه کرد که مطمئنه قبلا هم پنی‌سیلین زدم، در حالی که نباید اینقدر مطمئن می‌بود چون تا جایی که من می‌دونم پدر من تا حالا پنی‌سیلین نزده و منم اولین بار چند سال پیش زدم. به هر حال جونی برای توضیح این تاریخچه افتخارآمیز خانوادگی برای خانوم دکتر نداشتم و نمی‌تونستم حرف بزنم و در بیان رمز کارتم برای پرداخت هزینه‌ها فشاری رو تحمل می‌کردم و برای این کار انرژیم رو جمع می‌کردم و از قبل براش برنامه‌ریزی می‌کردم. بالاخره بعد از تزریق سرم‌ها و آمپول‌ها، حالم خیلی بهتر شد و شب تونستم خواب خیلی راحتی داشته باشم. خوابی که شاید چند ماهی هست تجربه‌ش نکرده باشم. باید یک بار به صورت مفصل در مورد خوابم حرف بزنم و اینکه این هم از اتفاقات جدیده. دیگه با شما هم جونی برای تعریف کردن اتفاقات هیجان‌انگیز زندگیم ندارم.

امروز چهارشنبه برای تزریق یک آمپول پنی‌سیلین دیگه به درمانگاه مراجعه کردم. می‌خواستم برای تشکر از خانوم دکتر و کادر درمانی اونجا یک دسته گل یا گلدان بخرم و حتی یه مقدار پول برای یادگاری در یک پاکت بذارم، واقعا هم نقشه‌ش رو کشیدم و به نظرم فارغ از هر نوع نگاهی کار خوبی می‌تونست باشه و شاید مدتها براشون یه خاطره خوب بسازه ولی می‌دونین جزئیات پیچیده‌ست. حتی خاطره‌ی خوب هم پیچیده‌ست، نمی‌خوام آدما به خاطر مهربونی چند نفر مثل من حضور چند هزار تا احمق تو زندگی‌شون رو برای همیشه تحمل کنن. خود من به خاطر چند تا خاطره خوب سختی‌های زیادی رو تحمل کردم و دوست نداشتم اینطوری باشه یعنی می‌گفتم کاش اون خاطره‌های خوب نبودن و من می‌تونستم بدون کوچکترین عذاب وجدان تصمیمای درست بگیرم. مثل استعفا از مدرسه‌ای می‌مونه که در اون دانش‌آموزی  یک بار صادقانه بهتون لبخند زده. بدم نمیاد زندگی دیگران رو بهتر بکنم ولی نمی‌خوام زندگی بدشون رو قابل تحمل بکنم. بعدم می‌بینم من هر دفعه تو این کشور خواستم کاری کمی متفاوت انجام بدم به نتایج خوبی نرسیدم. در نهایت این کار رو انجام ندادم و با یک عذاب وجدانی که به خاطر شک‌ام به راحت طلبیم بود وارد درمانگاه شدم، مشخص شد شیفت صبح درمانگاه با بعد از ظهرش کاملا فرق داره و این دفعه که صبح رفته بودم هیچ کدوم از آدمای دیروزی نبودن و دکترش هم یه مرد میان‌سال چاقی بود که ماسک هم نزده بود و داشت چیزی می‌خورد و بعیدم بود کفش کتانی قهوه‌ای رنگ رفته با جوراب سفید پوشیده باشه. یعنی می‌خوام بگم دکتره احتمالا ومپایر نبوده که صبحا یه مرد چاق و بی‌مبالات بشه و بعد از ظهرها یه زن لاغر و مهربون بشه، این یه مقدار از ناراحتیم رو کم کرد و امیدم رو برای اینکه یه روزی به نحوی مناسب ازشون تشکر کنم رو برام زنده نگه داشت.

چراغ وبلاگم روشن شد :)

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۰ مارس ۲۲
  • ۱۴:۴۳
  • ۵ نظر

چراغ طویله

می‌تونم بگم از یه زوایه‌هایی سال بی‌نهایت متفاوتی رو پشت سر گذاشتم و خب اگه کل زاویه‌های ممکن رو به 360 درجه تقسیم کنیم من هنوزم نمی‌دونم از چه زوایایی. به نظر میاد هیچ آسونی و راحتی قرار نیست بدون سختی به دست بیاد تازه اگر به دست بیاد آخه از اونجا که این قانون قطعی نیست مثل قول‌های الکی می‌مونه، می‌خوام بگم حداکثر می‌تونید از مسیر لذت ببرید و به آینده دل نبندید.

یکی از مشکلات بزرگی که من دارم که می‌شه گفت هم نعمته هم نفرین اینه که خیلی کارها رو می‌تونم. اگر ازم سوال فیزیک و شیمی ‌و زیست بپرسن می‌تونم حلشون کنم. اگه ازم بخوان یه کیسه سیمان 50 کیلویی رو بالای یه کوه ببرم می‌تونم. اگرم ازم بخوان برای ساعت‌ها با بچه‌ها بازی کنم بازم می‌تونم. اگر ازم بخوان نقش عشاق رو بازی کنم اونم می‌تونم، تازه اینو خوبم می‌تونم. این تونستن به یه نفرین تو زندگیم تبدیل شده و به نظرم آدما زندگی‌شون همون کارایی هست که می‌تونن انجام بدن. یکی می‌تونه فروشنده خوبی باشه و می‌تونه حداکثر پنج دقیقه با بچه‌ها بازی کنه و خب همین کارا رو هم می‌کنه و خوشبخته و یکی هم نمی‌تونه مسئله‌های سخت رو حل کنه و زندگی صادقانه‌ی آسونی داره و توی کوه‌ها و دره‌های سرسبز چوپانی می‌کنه، بد نیست به نظرم. به نظرم بیشتر وقتا در حال انجام کارای دیگرانم و باید دائما از خودم مواظبت کنم. دوست ندارم از خودم مواظبت کنم و دائما در حال تشخیص این باشم که چه کارهایی رو نباید انجام بدم. مثل مبارزه‌ی گلادیاتورها می‌مونه که اگه کسی نتونه مبارزه کنه ولش می‌کنن ولی اگر کسی بتونه می‌فرستنش برای مبارزه و کشته می‌شه، من اون شکلی هستم و اگه چند هزار سال پیش تو روم بودم همون موقع کشته شده بودم.  

سلام، سال نوتون مبارک باشه و چراغ زندگی‌تون در سال جدید روشن باشه و شب‌ها تو طویله پیش گاو و گوسفندها نخوابید.

 میگن اسب احمد مریض شده بود و شب‌ها دل‌درد می‌گرفت. احمد پیرمردی بود باریک‌اندام و ریزنقش با صدایی قانع‌کننده و صورتی به ظاهر راستگو، قیافه‌اش شبیه زاهدها بود. شب‌ها مجبور بود چراغ طویله را روشن کند و پیش اسبش بخوابد. مدتی این کار را کرد و یک روز، نزدیک‌های همین سال نو، تصمیم گرفت اسبش را برای فروش به بازار ببرد. هیچ کس دوست ندارد سال جدیدش را در طویله با یک اسب مریض شروع کند. اسب را در بازار چرخاند و به اولین مشتری‌اش که جوانی قدبلند و بی‌مو بود فروخت. احمد به جوان گفت مبارکت باشد جوان، چراغ طویله‌ی من خاموش شد و چراغ طویله‌ی تو روشن شد. جوان بیچاره فکر کرد چه خرید خوبی انجام داده. اسب را به طویله‌اش برد و شب که شد اسب شروع به ناله کرد و جوان وقتی چراغ طویله را روشن کرد تازه منظور پیرمرد را فهمید.

 

فحش دادن در بهشت

  • هایتن
  • جمعه ۳ دسامبر ۲۱
  • ۱۰:۰۱
  • ۶ نظر

صبحی سر کار که بودم داشتم تنهایی صبحونه می‌خوردم. نمی‌تونم بگم دوستش ندارم یا دارم فقط اینکه کسی ازم سوالی در این مورد داشته باشه یا این موضوع براش عجیب باشه بدم میاد. از اینکه کسی موضوع ساده‌ای پیدا کنه که بتونه در موردش باهام صحبت کنه بدم میاد. دیگه داشتم صبحونه‌م رو تموم می‌کردم ولی همه مثل کسایی که با گاز مونوکسید کربن خفه شده باشن ساکت بودن. شاید یه گازی هم باشه که روح آدما رو خفه می‌کنه، نمی‌دونم، به نظرم روح خیلیا خفه شده. به هر حال از سکوت بدم میاد و همه‌ش خودم رو از بابتش مقصر می‌دونم.  تا وقتی من حرف نزنم انگار کسی چیزی برای گفتن نداره. ولی هیچ‌وقتم این موضوع رو بهم یادآوری نمی‌کنن و از بابتش ازم تشکر نمی‌کنن، به نظرم این حداقل کاریه که می‌تونن بکنن. یه بار به سین جیم گفتم ده سال بعد که من یه آدم بزرگی شدم تازه می‌فهمین چه گوهری رو از دست دادین، بهم گفت تو پنج سال پیش هم همین حرفو می‌زدی، بعدم با صدای بلند زد زیر خنده. این به نظرم بزرگترین شجاعت و بامزه‌گی عمرش بود.

 به هر حال معمولا اگر حرفی هم داشته باشن همه‌ش مزخرفه و مثلا در مورد یه کلیپ مسخره حرف می‌زنن که یارویی وسط یه کلیپ شلوارش رو کشیده پایین، مردم تا ابد به این جور شوخیا می‌خندن و بعدش هم در موردش صحبت می‌کنن و همه موافقن که خیلی بامزه بود.  گفتم هی سین جیم، بیا یه سایت بزنیم توش آموزش بذاریم بفروشیم گفت اتفاقا فکر خیلی خوبیه ولی حوصله این کارو نداره. به نظر من که اصلا فکر خوبی نبود و چندان هم جدید و درخشانی نبود و خیلیا این کارو می‌کنن. همین‌طوری یه مزخرفی به ذهنم رسید گفتم که مردم رو از خفه‌گی نجات بدم، ولی خب حالا که به نظرش جالب اومده بود بدم نمی‌اومد یه خرده بیشتر مزخرف بگم در موردش. گفتم من اگه قرار بود تا آخر عمرم تو همین شرایط کوفتی بمونم براش می‌جنگیدم تو هم باید بجنگی نگو حوصله ندارم، حرفمو نفهمید زیاد، یعنی همیشه یه کمیش رو می‌فهمن و در موردش صحبت می‌کنن بیشترشو نمی‌فهمن. منم بیشتر وقتا نمی‌فهمم چقدرش رو فهمیدن. تازه این حرفم که اصلا پیچیده نبود و این سین جیم هم از بقیه اون نابغه‌ها بفهمی‌نفمی باهوش‌تر بود. یعنی باید با جیم کاف آشنا بشی تا بفهمی وقتی دارم از هوش صحبت می‌کنم دارم در مورد چی صحبت می‌کنم.

 به هر حال حرف مبارزه و اینا که شد رو کردم به آقای میم سین که دویست سالی از همه ما بزرگتره، گفتم اینا به درد من نمی‌خورن شما یه بار انقلاب کردین تجربه‌ش رو دارین بیاین یه پولی بذارین روزنامه بزنیم. مطالب روزنامه با من، شما فقط پولش رو بیار. سین جیم خندید گفت تو فقط دنبال پول آقای میم سینی. میم سین بیشتر وقتا مثل بی‌کله‌ها فقط می‌خنده.  کلی سهم تو بورس و دلار و خونه و این کوفتیا داره ولی صبحونه‌ش رو مثل کسی که دستشوییش گرفته می‌خوره و آشغالاش رو بعدش جمع نمی‌کنه. این آدما مثل کسی می‌مونن که روحشون تیر خورده و زنده‌ن ولی دیگه از دست رفته‌ن و مثل سربازی‌ان که داره جون می‌ده. می‌خواستم یه بار بهش گفتم لعنتی ما مسئول جمع کردن سفره تو نیستیم، یعنی دنبال یه فحش بهتر بودم که بیشتر از این عصبانیتم از این کارش رو نشون بده. چون که تو مغزم فقط داشتم فحش می‌دادم اشکالی نداشت اگه زیاده‌روی می کردم، بیشتر وقتا همین کارو می‌کنم و فقط تو مغزم فحش می‌دم. به هر حال چیز بهتری به نظرم نرسید. یعنی از اولش هم قصد نداشتم فحش پیچیده‌ای بهش بدم به نظرم همین که کارش رو بهش یادآوری می‌کردم یه فحش بود ولی بازم چند دقیقه ای تو آشپزخونه به یه فحش پیچیده‌تر فکر کردم، بعضی وقتا از این کارا لذت می‌برم. به نظرم فحش دادن نباید تو بهشت ممنوع باشه.

 همیشه با آقای میم سین در مورد پولاش شوخی می‌کنیم و بعضی وقتا که در مورد زن‌ها تو محل کار شوخی می‌کنه ما تهدیدش می‌کنیم صداش رو ضبط می‌کنیم و برای خانواده‌ش که حاج آقا صداش می‌کنن می‌فرستیم و از این طریق ازش اخاذی می‌کنیم ولی حرفمون رو جدی نمی‌گیره و همه‌ش می‌گه به خدا قسم که تو خونه همه فکر می‌کنن من یه پیامبرم. یه بار بهش گفتم ما می‌تونیم تو محل کار حساب کاربریش رو هک کنیم و پولاش رو بالا بکشیم و به نفع خودشه رو لپ تاپش لینوکس نصب کنه و در واقع لپ تاپش رو  هم کلا عوض کنه. اونم جدی گرفته بود چون یه جزئیات چرتی در مورد روش هک کردن بهش گفتم. می‌گفت من اگه بفهمم کسی هکم کرده با لگد می‌کوبم زیر میزش، وقتی عصبانی می‌شه خیلی احمق می‌شه. راستشو بخوای واقعا هم یه خرده ترسیدم بیاد با لگد بکوبه زیر میزم. به هر حال از اون بعد هر موقع به شوخی با کسی دعوا می‌کنیم داد می‌زنیم آقام میم سین بیا با لگد بکوب زیر میز این.

نامهربان من کو

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ نوامبر ۲۱
  • ۰۹:۴۹
  • ۴ نظر

آلای عزیزم سلام

باید زودتر برایت نامه می‌نوشتم. به شهر جدیدی رسیده‌ام و از شهرهای قبلی چیزی برایت نگفتم. خوشبختی زیادی هم از دست نداده‌ای، نامه‌هایم شاید شبیه داستان‌هایم غم‌انگیز می‌بود، همان‌ها که تو دوستشان نداشتی. شهر قبلی نمی‌وانی تصور کنی چه شهری بود. شهرش رودخانه بزرگی داشت ولی داخل شهر خشک و بی‌آب و علف بود و خیابان‌ها پر از تل های خاک بود، مثل کسی بخواهد داد بزنم من بدبختم. اسم شهر راستان بود ولی من فهمیدم در این شهر همه دروغ‌گو بودند. وقتی ازشان خواستم مرا پیش حاکم شهر ببرند پیرمرد فقیر و بدبختی را بهم معرفی کردند و گفتند حاکم ما دوست دارد ساده‌زیست باشد، پیرمرد هم می‌پذیرفت که او حاکم شهر است و می‌تواند تمام مشکلات من را حل کند، دروغ می‌گفت پیرمرد عوضی. یک اتفاق با مزه هم افتاد، به دختر جوانی گفتم شما خیلی زیبا هستید و او هم در جواب با کیفش کوبید توی سرم.

نمی‌خواستم این شهر جدید را هم بی‌نامه‌ای به تو مثل شهر قبلی ترکش کنم. این شهری که واردش شده‌ام اما قشنگ است و تمام خیابان‌های شهر پوشیده از درختان صنوبر است که در هوای آفتابی می‌توانی در سایه‌شان بنشینی، ولی نه دو نفره، داستانش را برایت می‌گویم. مردم این شهر زیاد دوست ندارند نزدیک هم بنشینند. جوی‌های آب در شهر فراوان است و اسم شهرش دره‌ی سبز است. تو که جاهای دیگر دنیا را هیچ‌وقت ندیدی و نشناختی، من چرا اسم‌ها را برایت ردیف می‌کنم. از آن جزیره بیرون نیامدی، ولی اگر به این شهر می‌آمدی شاید دوستش داشتی، شاید هم نداشتی، من خودم هنوز نمی دانم دوستش دارم یا نه. یعنی شهر خیلی قشنگ است ولی من را یاد غصه‌هایم می‌اندازد، تو را یاد چی بیندازد.

اما آلای عزیزم، اتفاق عجیبی در این شهر افتاده. رنگ پوست مردم اینجا هم همگی سبز است. اولش با خودم گفتم شاید شبیه سرخ‌پوست‌ها خودشان را رنگ می‌کنند، ولی نه، واقعا سبز بودند. عجیب‌تر اینکه وقتی به یک غریبه نزدیک می‌شوند پوستشان خیلی سریع قرمز می‌شود. عجیب است نه؟ حالا تو بگو نیست و از این داستان به اندازه‌ی کافی تعجب نکن. اینجا دو نفر که با هم آشنا می‌شوند تا وقتی کنار هم سبز نشوند اصلا ازدواج نمی‌کنند، هر چند آن‌ها هم بعد از مدتی کنار هم قرمز می‌شوند، نیازی به ابراز عشق دروغکی نیست.

 این‌ها را جوان کوتاه‌اندام لاغر و بیچاره‌ای، که مجرد مانده و موهایش هم ریخته و چندلاخی اطراف کله‌اش مو مانده و در ورودی شهر چغندر قند می‌فروشد و مدام با نزدیک و دور شدن مشتری‌ها قرمز و سبز می‌شود و شاید به همین خاطر بسیار پیرتر از سنش به نظر می‌رسد، بهم گفت. باب آشنایی من با این جوان این بود که با نزدیک شدن من به او، رنگش عوض نشد و سبز ماند. اولش فکر کردم شاید جوان پیر بیچاره، همان نگاه اول را دیده یا ندیده، یک دل نه صد دل عاشق من شده، خودش هم بیچاره حالی شده بود و با نابلدی اشتیاقش پیدا بود. حق داری باید هم الان به سادگی من بخندی. به هر حال ساعتی طول نکشید که فهمیدم هیچ‌کس کنار من قرمز نمی‌شود و عشق جوان پیر به من دروغ بود. آری، هیچ کس‌کنار من قرمز نمی‌شود و همه سبز می‌مانند. من که می‌دانستم مهربانی ندارم، ولی حالا مدام با خودم می‌گویم نامهربان من کو؟

+ این نامه را جاناتان در داستان شریک زندگی نوشته که بعد از سال‌ها که راهی یک سفر دیگر شده، آلا هم همان آلچا است که الان دیگر حسابی بزرگ شده :)

خون‌آشام مردد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ سپتامبر ۲۱
  • ۱۱:۲۰
  • ۱ نظر

صبحی روی پشت بوم یه مقدار ورزش کردم و یه نگاه از بالا به پایین به جهان داشتم. یه مقدار طناب زدم ولی با قهرمانی جهان فاصله زیادی دارم و در واقع اگر بخوام واقع‌بین باشم بیشتر به نفر آخری جهان نزدیکم، حالا دویدن رو دوباره شروع می‌کنم که کمتر سرزنشم کنم. اگه یه اسب داشتم صبح‌ها باهاش مسابقه می‌دادم، الان ولی یه خر هم ندارم. شوپنهاور می‌گه آدم فرهیخته نیازی به انگیزه‌ی بیرونی نداره ولی من باهاش موافق نیستم، یعنی فکر نمی‌کنم تو مسابقه‌ی دو می‌تونست من رو شکست بده که بخواد همچین نظری بده و اگه یه روز یه گرگ خون‌آشام دنبالش می‌کرد فلسفه‌ش به دردش نمی‌خورد.

تغییرات زیادی تو زندگیم ایجاد شده و الان بیشتر وقتا خونه هستم و کمتر سر کار می‌رم. اگه یه خون‌آشام بودم می‌تونستم بشینم تا صبح به ماه نگاه کنم و احساس خوشبختی کنم چون فرداش قرار نیست سر کار برم. یه لیوان هم ظهری تو اتاق شکست و من چون سر ظهر بود جاروبرقی نکشیدم و الان به هر طرف نگاه می‌کنم درخشش‌های ریز می‌بینم ولی احساس خوشبختی نمی‌کنم و یه خون‌آشام مرددم.

 یه مدت طول می‌کشه در این برهه‌ی جدید از زندگیم بتونم به اندازه سابق به خودم اعتماد کنم و کوه بیستون رو بشکافم. حالا کسی هم همچین چیزی ازم نخواسته ولی خودم عادت دارم خودم رو به جای ابوعلی سینا و فرهاد و شیرین و سعدی و اسب و خر و خرس و چنگیزخان مغول بذارم.

چشمات

  • هایتن
  • سه شنبه ۷ سپتامبر ۲۱
  • ۱۱:۲۳
  • ۵ نظر

می‌گشتم ببینم در مورد چی می‌خوام حرف بزنم که حوصله‌ی شما رو سر نبره، چون حوصله‌ی شما مهمه برام. این کار مثل این می‌مونه که بخوای به یه نفر هدیه‌ای بدی. اون دفعه یه چیزی شبیه یه کاردستی چوبی برای خواهرزاده‌م خریدم که تیکه‌هاش باز و بسته می‌شد ولی یه بچه نمی‌تونست به تنهایی این کارو بکنه و برا منم انجامش سخت بود و خیلی قطعاتش سفت بودن. ناامیدکننده بود. من دوست دارم وقتی هدیه‌ای به کسی می‌دم یه درخششی در چشماش ببینم وگرنه تحمل نفرین هدیه ندادن برام آسون‌تره. حالا از درخشش چشماتون بعد از خوندن این پست عکس بگیرین برام بفرستین وگرنه این پست رو هم نخونین و بازم از بابت نبودنم نفرینم کنین، تحملش اینطوری برام آسون‌تره.

 من سرعت رو خیلی دوست دارم و دلم می‌خواد همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق بیفته و جنگ‌های جهانی خیلی زود تموم بشن، منظورم اینه که ابتدای آفرینش و اون بیگ‌بنگ خیلی جذاب بوده چون همه‌ش واقعا تو یه لحظه اتفاق افتاده ولی بعد از اون جهان دیگه حوصله‌سربر شده. به هر حال زندگیم پر از اتفاقات کند شده و مثل اینه که یه پشه عاشق یه لاک‌پشت بشه، همین قدر باعث ناامیدیه و بیچاره حتی فرصت نمی‌کنه بچه‌دار بشه.

 

تو بد دردسری افتادم.

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ جولای ۲۱
  • ۰۸:۲۶
  • ۶ نظر

دکتر برای پدرم یه قطره‌ی چشمی تجویز کرده که باید هر چهار ساعت استفاده کنه، ساعت یک بعد از ظهر استفاده کرده و دوباره ساعت چهار هم استفاده کرده، خواهرم بهش گفته باید ساعت پنج استفاده می‌کردین نه چهار، گفته نه، دکتر گفته هر چهار ساعت یه بار، یعنی باید همون چهار استفاده می‌کردم. دیگه به من زنگ زدن برای حل اختلاف، به این عنوان که پدرم ریاضیات منو قبول داره.

امروز بعد از ظهر به خودم گفتم متاسفم، مثل کسی که قولی به کسی می‌ده و نمی‌تونه بهش عمل کنه و با اینکه مقصر نیست و جنگ‌های زیادی رو برای عمل کردن به قولش پشت سر گذاشته ولی باز می‌گه متاسفم، این‌طوری گفتم متاسفم و هم از طرف گوینده و هم از طرف شنونده احساساتی شدم.

به طور خاص ریاکار نیستم ولی تصویر مزخرفی از خودم ساختم، که دیگه هم نمی‌شه بهش گفت تصویر. مثل جاسوسی شدم که زن و بچه داره و نقشش رو فراموش کرده. بچه‌ها تو محل کار باهام شوخی می‌کنن، می‌گن فلانی رفته بودیم فلان شرکت یه دختر خیلی محترم با صدای سنگین و برخوردای مودبانه دیدیم که خیلی مناسب خودت بود. کاری ندارم تو وبلاگ و اینا فکر می‌کنن من خیلی محترمم ولی اینا که چند ساله که منو می‌شناسن همین فکرو در موردم می‌کنن، برام ترسناکه و مثل کسی‌ام که تازه فهمیده تو چه بد دردسری افتاده و داخل یه باتلاقه و ریاضیاتی که به درد حل کردن این مسئله نمی‌خوره.

غم و شادی

  • هایتن
  • جمعه ۹ جولای ۲۱
  • ۱۲:۱۱
  • ۳ نظر

تا جایی که به شما مربوط می‌شود پشت این نوشته‌ها ممکن است یک مهاجر غیرقانونی زندانی شده در یک جزیره‌ی دورافتاده یا یک فوتبالیست بزرگ با مشکل قلبی نشسته باشد که به صورت خاص غمگین نیست ولی جنس حرف‌هایش با همسر ایلان ماسک فرق دارد. البته نیازی به توضیح این چیزها نیست ولی این سوءبرداشت را به صورت خاص دوست ندارم. از روز ازل هم که به دنیا آمدم با تقسیم‌بندی خودم مخالف بودم. یعنی روز ازل که به دنیا آمدم بهم گفتند می‌خواهی جزو دسته‌ی خوشحال‌ها باشی یا غمگین‌ها؟ خودم خواستم بی‌دسته باشم. با این‌که این حرف‌ها را به شما می‌زنم ولی امیدی ندارم مشکلات بشریت به دست شما حل شوند، باید خودم دست به کار شوم و به پزشک‌هایی که حین معاینه‌ی مریض، به صورت آنلاین شطرنج هم بازی می‌کنند نشان دهم دنیا جای غم‌انگیزی‌ست ولی تو لازم نیست به صورت خاص غمگین باشی و در دسته‌ی شیرهای چلاق قرار بگیری.

رویای لاک‌پشتی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ جولای ۲۱
  • ۰۷:۴۳
  • ۲ نظر

سلام بچه‌ها، من لاکی هستم، یه لاک‌پشت بدشانس. زندگیم خیلی آهسته‌ست. البته هوشم کم نیست، سرعتم آهسته‌ست، مثل یه بازی استراتژیکم. مثلا اگه بخوام یه سر برم کوه برگردم، چند ماهی طول می‌کشه این کار برام، چند ماه هم طول می‌کشه بهش فکر کنم و همچین تصمیمی بگیرم، آهسته‌م. آخرین باری که کوه رفتم با یه موش کور که می‌گفت بیا زیر زمین با من زندگی کن، با یه مار بی‌ادب که می‌گفت بذار بیام داخل لاکت رو ببینم و با یه کبک که اهمیتی بهم نداد و چشم و ابرو برام بالا انداخت و وقتی به آهستگی از کنارش رد شدم با خشم بهم نگاه کرد و خواستم بهش بگم بانو، زیبا، من دست خودم نیست سرعتم آهسته‌ست بعدم تو هم نمی‌تونی پرواز کنی و از من برتر نیستی و با یه جوجه تیغی که مدام ازم می‌پرسید انگیزه‌ت برای کوه رفتن چیه و با یه روباه که می‌خواست منو بخوره آشنا شدم.

 می‌گم بدشانسم، تو یه سراشیبی سر خوردم و روی لاکم واژگون شدم، یک شبانه‌روز همین‌طوری موندم و داشتم آهسته‌آهسته تو ذهنم با همه خداحافظی می‌کردم، بیشتر از همه با اون موش کور، که این روباهه اومد سراغم، چند ساعتی تلاش کرد منو بخوره و حسابی هم زخمیم کرد ولی نتونست این کارو بکنه و آخر سر هم مثل توپ گلف یه ضربه‌‌ای بهم زد که تمام مسیری که بالا رفته بودم رو برگشتم پایین، ولی عوضش روی پاهام فرود اومدم. بعد یه کلکی که داشت یک خرده ازم فاصله می‌گرفت منم فکر می‌کردم رفته می‌اومدم بیرون دوباره بهم حمله می‌کرد و زخمیم می‌کرد. هر دفعه همین کارو می‌کرد و منم نمی‌دونستم یه دقیقه‌ست رفته یا یه ساعته رفته، چون زمان برام آهسته‌ست. الان هم حسابی زخمی‌ام و خوب نشدم، زخم‌هام هم خیلی آهسته خوب می‌شن و تقریبا هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. حالا شما ممکنه بگین آهسته بودن چیزی نیست ولی می‌دونین، به خاطر آهسته بودنم حتی جوجه‌تیغی هم باهام دوست نمی‌شه. شنام خوبه‌ها، ولی ماهی‌ها هم باهام دوست نمی‌شن، مگر توی خواب.

حالا اگه کسی حوصله داشته باشه و کنارم بشینه براش می‌تونم تا سحر داستان بگم ولی این اواخر بعد از حمله‌ی اون روباه و اظهار علاقه‌ی اون موش کور و سوال‌پیچ اون جوجه‌تیغی افسرده، بی‌استعداد شده‌م و داستان‌ها فقط در ذهنم جرقه می‌زنند و آتشی روشن نمی‌شه، روزهای آخر عمر خورشید رو در نظر بگیرید که یک جرقه‌های گاه و بیگاهی می‌زنه ولی انفجاری در کار نیست. البته تحمل بی‌دلیل این خورشید رو هم در نظر بگیرید، یعنی بی‌خود و بی‌جهت داره یه زوری می‌زنه به هر حال. یک بار هم یکی بهم گفت چرا همه‌ی داستان‌های تو غم انگیزن، حتی داستان‌های بامزه‌ت هم غم‌انگیزن. بدبختی اینکه عمرم هم طولانیه و همه‌ش باید به اینا فکر کنم. اگه سرعتم بیشتر بود می‌رفتم با یوزپلنگا مسابقه‌ی سرعت می‌دادم، می‌دونین، زندگیم جذاب‌تر بود.

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها