۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

عنوان می خواین چیکار؟ یکی ندونه فکر می کنه تا حالا عنوان ندیدن

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۷ دی ۹۴
  • ۲۳:۵۶
  • ۱۲ نظر

سلام

بعد از اینکه سرما خودم ساعت خوابم به هم ریخت چطور برایتان بگویم طرز خوابیدن کبوترها و ماهی ها را دیده اید؟ به مویی بند است خوابشان، آخر این چه وضع خوابیدن است، آدم وقتی می خوابد باید روی زمین پخش شود، حالا کبوتر شاید ولی ماهی چطور روی زمین پخش شود؟ به هر حال بعد از اینکه سرما خوردم خوابم زیاد شده بود آنقدر خواب آلود شده بودم که اگر به گل شمعدانی دست می زدم خوابش می برد، بله خوب کمی اغراق کردم این از صنعت های ادبی است حالا با دست زدن که نه ولی اگر بغلش می کردم حتما خوابش می برد، خواب ابدی منظورم است. به هر حال الان دوباره دارم به سمت کبوتر شدن پیش می روم، شربت شهادت و این حرف ها. خدمتکار اینجا برای تمیز کردن آشپزخانه از روش های کوبه ای استفاده می کند یعنی هر چیزی را که بخواهد تمیز کند آن را به در و دیوار می کوبد. چهار طبقه خوابگاه است که هر طبقه دو تا آشپزخانه دارد از طبقه چهارم که طبقه ماست شروع می کند ولی من صدای طبقات پایین را هم می شنوم شانس با من یار است که این بنده خدا فقط مسئول نصف آشپزخانه هاست. کارش که تمام می شود آشغال ها را می اندازد داخل شوتر، دقیقا انگار خود من را می اندازد داخل شوتر. جرأت نمی کنم وقتی آشپزخانه است آنجا بروم یک چیزی بارم می کند، فقط وقتی حالش خوب باشد به سلامم درست و حسابی جواب می دهد. یک بار که اتفاقی با هم آَشپزخانه بودیم گفت آشغال می ریزند! گفتم بله؟! گفت کنار سطل آشغال ها تفاله چای می ریزند! گفتم بله متاسفانه! (داشت به در می گفت که دیوار بشنود در کل کشور ایران هیچ کس به اندازه من چای نمی خورد (صنعت اغراق))

چند روز گذشته را مشغول نوشتن کد vhdl برای گیرنده مخابراتی بودم که خودم طراحی کرده ام فکر نکنید تمام زندگی من شده خوابیدن و بغل کردن شمعدانی ها و چایی خوردن و فحش دادن به خدمتکار خوابگاه و فانتزی در مورد پایین رفتن از شوتر و چرت و پرت نوشتن در وبلاگ. حرف مردم مهم هست نه. مادرم همیشه بهمان می گفت مثلا این کار را نکن یا آنطور غذا نخور، یکی نداند فکر می کند اینها ندید بدیدند مادرشان بهشان غذا نمی دهد! 

هایِ اندوه و حسرت

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۳ دی ۹۴
  • ۲۳:۴۷
  • ۴ نظر

هااایی

از کوره در می‌روم بعضی وقت‌ها، البته خودم هم دقیقا نمی‌دانم چه موقع‌هایی این اتفاق می‌افتد. خسته نباشید خودم می‌دانستم نمی‌توانم دبیر کل سازمان ملل باشم من حتی مطمئن نیستم بتوانم رئیس جمهور بورکینافاسو بشوم. قضیه از این قرار است که من جمعه‌ای برای پدر و مادرم بلیط اتوبوس گرفته بودم برنامه رفتنشان چند بار عوض شد باران هم می خواست ببارد کنسلش کردم بلیط قطار گرفتم آخر سر هم بلیط هواپیما گرفتم و خوب درست حدس زدید پول بلیط اتوبوس و قطار هم رفت در پاچه‌ام. بلیط قطار را که نمی‌شد اینترنتی کنسل کرد باید با کارت ملی صاحب بلیط می‌رفتی یکی از شعبه‌ها که امکانش نبود بلیط اتوبوس هم نوشته بود پولش را اگر خواستید بگیرید باید به یکی از نمایندگی‌ها مراجعه کنید. دیروز بعد از اینکه کارم در پژوهشگاه تمام شد رفتم ترمینال بیهقی که پول بلیط‌هایم را بگیرم فروشنده‌ها اول کمی بازی‌ام دادند چیزی سرشان نمی‌شد بعد من را بردند پیش مدیرشان، مدیرشان گفت بله؟! بله و کوفت و زهرمار، البته اینها را نگفتم فقط می‌دانستم اینها به من پول بده نیستند و 100 تومانی رفته است توی پاچه‌ام. گفتم خانم سایت شما گفته برای گرفتن پول بلیط به یکی از نمایندگی‌ها‌ مراجعه کنید گفت بیا نشون بده کجا اینو نوشته، حالا یک سایت داغانی هم دارند که من دفعه‌ی اول اصلا یادم نمانده بود کجا رفتم بلیطش را کنسل کرده‌ام. گفتم خانوم من دانشجوی دکترام، در این لحظه بود که از کوره در رفته بودم و رفتارم بسیار مسخره شده بود. گفت من جسارتی کردم خدمت شما؟ گفتم شما من رو به بازی گرفتید. بعد به یک نفر دیگر زنگ زد که پول بلیط مسترد شده‌ام را به صورت اعتبار به حسابم منتقل کنند گفتم من اعتبار نمی‌خوام دیگه از شرکت شما بلیط نمی‌خرم داشت با آن مسئول سایت صحبت می‌کرد که وسایلم را برداشتم و گفتم خسته نباشید و آمدم بیرون، یکی نیست بگوید بدبخت حداقل سر آن مسئول‌های فروش یک داد می زدی. رفتم در صف اتوبوس ایستادم و به کسی که خارج از صف جلو آمده بود گفتم ببخشید شما نباید صف بایستید؟ در این لحظه وارد فاز گاز گرفتن شده بودم. 

من اصلا ماتریس نیستم!

  • هایتن
  • شنبه ۱۹ دی ۹۴
  • ۲۲:۲۷
  • ۸ نظر

سرما خورده‌ام یکی بیاید و بعد برود برای من میوه بخرد پولش را خودم می‌دهم نگران نباشد ولی اول بیاید بعد برود، نیامده نرود. سرما‌ خوردگی به عمق جانم نفوذ کرده دارم اراجیف می‌بافم. دیشب توهم زده بودم که من یک ماتریس قطری هستم که باید تمام المان‌های قطری‌اش مساوی شوند با خودم می‌گفتم یا خدا من چطور می‌توانم تمام المان‌های قطری‌ام را مساوی کنم؟ از خواب بیدار شدم کمی راه رفتم آبی به سر و صورتم زدم و وقتی حالم کمی بهتر شد تازه متوجه شدم که من یک ماتریس معمولی هستم نه یک ماتریس قطری، لازم نیست چیزی را با چیز دیگری مساوی کنم. آسودگی خاطر بزرگی بود ولی در عین حال تا ظهر امروز طول کشید تا متوجه شوم من اصلا ماتریس نیستم. 

اثر پروانه ای

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۵ دی ۹۴
  • ۰۸:۰۰
  • ۶ نظر

یک روز یک دایناسور خوشحال که دماغش را عمل زیبایی کرده بود داشت می رفت جایی.

 عمل زیبایی آنطوری هم نبود که شما بگویید، آن موقع ها که علم پزشکی اینقدر پیشرفت نکرده بود، دماغش را کنده بود به جایش یک پروانه چسبانده بود.

سر راهش یک دایناسور عصبانی را دید که داشت سعی می کرد یک جوجه تیغی را بخورد تیغ های جوجه تیغی در لب و دهان و هم در زبانش فرو رفته بود، نمی توانست درست حرف بزند.

عصبانی: کجا میلی بی لیخت؟ (کجا میری بی ریخت؟)

خوشحال: دالم میلم وبلاگ زین العابدین کامنت بذالم بعد میام تو منو بخول (طرز حرف زدن عصبانی را مسخره کرد)

عصبانی:نمی خواد بلی، زین العابدین کامنتا لو بسته تو هم بهتله بلی نسلت منقلض شه

جوجه تیغی که گرفتار دست عصبانی بود به زحمت گفت:

امیوز صب اخبای اعلام کیده باز شده!

خبر دارم خبر

  • هایتن
  • سه شنبه ۸ دی ۹۴
  • ۲۲:۴۹

چند وقت پیش رفتم و یک مداد و پاک کن خریدم فروشنده بوفه تعجب هم کرد من هم از این تعجبش خوشحال شدم حالا نه اینقدر خوشحال که رقصی چنین میانه میدانم آرزو باشد، فقط در همین حد که خوب من لابد کار عجیبی کرده بودم که فروشنده تعجب کرد. سال هاست کار عجیبی نکرده ام. یک میلی در من هست به عجیب بودن به یکباره نکته سنج شدن به داد زدن هنگام حرف زدن، به قهر کردن با تمام کسانی که فکر کنم فقط یک ذره با من صادق نیستند. میلی در من هست که می خواهم خداوندگار زندگی ام باشم.

مداد و پاک کن را خریدم یک سایت خوب برای آموزش نقاشی پیدا کرده بودم می خواستم نقاشی با مداد را یاد بگیرم با خودم گفتم لابد با این کار دریچه های هنر به رویم گشوده می شود گرچه علاقه ی اصلی من نقاشی نیست و البته علاقه ام به آن کم هم نیست اما به گمانم همه ی انسان های هنرمند در یک طبعی مشترکند من از آن عنصر طبعی بی خبرم. مثلا من شرط می بندم آهنگسازها نقاشی شان از مهندسان مخابرات بهتر است. این کار را شروع هم نکردم دل دادن به هنر هم یک عنصر دیگر نیاز دارد که چرا دروغ بگویم من از آن بی خبر بی خبر هم نیستم.  

+ عنوان را به حالت کشیده بخوانید انگار دارید جار می زنید. 

+ نقاشی از من نیست. 

ما از اول چرا راهی شدیم؟

  • هایتن
  • دوشنبه ۷ دی ۹۴
  • ۲۱:۴۷

خاطره دیر (خاطره است، شعر از بابا وزیراوغلی)

 خواننده: عالیم قاسیموف

خاطره دیر

باز هم این اجاق می سوزد

 آنقدر می سوزد که فقط خاکسترش باقی می ماند،

 نمی دانم چه خواهد شد

 اما هر چه شود خاطره خواهد شد.


 برف ریز ریز می بارد،

 صورت کوه ها می خندد،

از این برگ های سبز

 آنها که پژمرده می شوند خاطره می شوند.


ای گل چمن،

گلبرگ هایت چرا پژمرده شدند؟

آنچه در این دنیا می گذرد،

حتی دروغش هم خاطره است.

 

ما از اول چرا راهی شدیم؟

دیوانه شده این دریا،

 جزیره ای است عشقمان

 که همه جایش خاطره است.

 

 اینها خیال است یا دروغ؟

چه روزهایی که بر ما آمد و گذشت،

عمر عشق فقط یک لحظه است،

 بقیه اش خاطره است. 

خوبی؟

  • هایتن
  • يكشنبه ۶ دی ۹۴
  • ۲۲:۲۶

و اما انیشتین و گاو!

حالا راستش را بگویید به نظر شما من انیشتین هستم یا، دور از جناب، گاوم؟

این کلاهش هم بدشکل شد. هیچ وقت هیچ کاری را کاملا بدون ایراد انجام نمی دهم خوب من حتی اگر بقال سر کوچه هم می شدم آدم موفقی بودم. یعنی اگر یک درصد از کاری را درست انجام بدهم باید برایم جیغ و هورا بکشید که نمی کشید شوربختانه.

الان می خواستم جمله ای بگویم که در آن از خوب می دانید استفاده کنم بعد داخل پرانتز توضیح بدهم خوب را بر وزن خوبی؟ بخوانید نه بر وزن خوب که خوب! جمله ی مناسبی به ذهنم نرسید شما خودتان یک جمله مناسب از خوب می دانید بسازید و خوبش را بر وزن خوبی؟ بخوانید نه بر وزن خوب که خوب!

شما واقعا خوانندگان خوشبیختی هستید جمله را پیدا کردم. خوب می دانید (خوب را بر وزن خوبی؟ بخوانید نه بر وزن خوب که خوب!) که نوشته های من به درد نظر دادن نمی خورند من بیشتر تصویرسازی می کنم تا اینکه بخواهم در مورد موضوع مشخصی صحبت کنم. بنابراین نتیجه می گیریم (حالا شاید شما نگیرید ولی ما می گیریم) نظرها بسته بماند بهتر است. ولی خوب شاید یک روز یک انشاء از حرف "ی" بنویسم و به خاطر گل رویِ شما برایِ یک ساعت نظرهایش را باز بگذارم، آشتی؟ دو یو لایک می؟

سلام

  • هایتن
  • شنبه ۵ دی ۹۴
  • ۲۲:۴۶

سلام

باید برم بخوابم از بس که بچه ی خوبی هستم شاید بعدا داستان این عکس را نوشتم.

مثلا شاید امروز رفته بودم کنار دریا قدم بزنم این صحنه جالب رو دیدم گفتم عکسش رو برا شما هم بذارم.

اون عکس قلب روی پای گاوه رو می بینین؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها