۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

منو تنها بذارین

  • هایتن
  • جمعه ۳۰ مرداد ۹۴
  • ۲۱:۱۵
  • ۶ نظر

سلام

دیروز ساعت 6 بعد از ظهر رفتم دوش گرفتم و خوشتیپ کردم که برم ورامین خدا رو شکر مسیرش خوب بود نوار رو دور تند می زنم جلو تا برسیم به تالار

 قیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ (صدای نوار دور تند)

جلو تالار که رسیدم یادم اومد چند سال پیش اگه جایی تنها می رفتم نیم ساعت جلو در با خودم فک می کردم چه جوری برم تو اگه کسی ازم سوال پرسید چی بگم رفتم تو چه جوری تبریک بگم کجا بشینم جای نشستنم رو چه جوری پیدا کنم سر پا نمونم اونجا مردم بهم بخندن

رفتم داخل با یه آقاهه که احتمالا یه کاره عروس یا داماد بود دست دادم همون صندلی های ردیف اول یکیش که خالی بود نشستم مردی که کنارم نشسته بود یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت گفتم جای کسیه؟ گفت نه بفرمایید! منم فرمودم یه پنج دقیقه گذشت تا از روی حرکات و وجناتم متوجه شدن آدم بزرگواری ام خودشون برام میوه  شیرینی گذاشتن و تو دلشون شروع کردن منو تحسین کردن.

دیدم داماد داره رو سن با همه روبوسی می کنه ولم نمی کرد هر کی رو می خواست ببوسه، خوب تو که جنبه نداشتی برا چی زن گرفتی! پاشدم رفتم رو سن بهش تبریک گفتم روبوسی کردیم کلی خوشحال شد گفت فکر نمی کردم بیای پسره گور به گور شده قرار بود با دوستاش که از تهران اومده بودن هماهنگ کنه منم سوار کنن میگه گوشیم بعد از ظهر خونه جا موند نشد بعدشم منو به اون دوستش معرفی کرد که برگشتنی با هم بریم، ازش می پرسم دوستت مجرده میگه چی؟ (صدای آهنگ و اینا) میگم مجرده؟ میگه نه متاهله میگم خوب باشه برو به کارت برس! نشستم کنار دوستش هی هم چرت و پرت میگم اونم نمی فهمه چی میگم، صدای آهنگ بالا بود باید داد می زدیم موقع حرف زدن، من عاشق اینم که موقع حرف زدن داد بزنم.

شام رو آوردن دو نوع برنج بود سفید و سبز، سفید با کباب بود سبز با مرغ، مرده که با دو تا پسرش سر میز ما بودن گفت آقا بکشید گفتم نه شما بزرگتری شما بکش اول (یعنی واقعا من عقب ماندگی ذهنی دارم) مرده برنجو برداشته برا همه می کشه به من میگه شما سفید یا سبز؟ دیس برنجو دستش نگه داشته بعد من در کسری از ثانیه به هزار تا چیز فکر کردم

برنج سبز توش سبزی داره مفید تره ولی برنج سبزو با مرغ می خورن این اواخر خیلی مرغ خوردم یه خورده گوشت بخورم امشب، اصلا نمی دونم اینا مرغشون رو چه جوری درست کردن تازه میگن بیرون غذا می خورین کباب بهداشتی تره مرغو معلوم نیست باهاش چیکار کردن ولی من برنج سبز می خوام :(،  برندارم برنج سبزو با کباب بخورم بگن این ندید بدیده، خدایا کاش می شد برنج سبزو با کباب خورد بدبختی اینجاست که مرغشم خوشمزه به نظر می رسه، نکنه کباب بخورم بعدش بفهمم اشتباه بزرگی مرتکب شدم؟ نفر بغل دستیمم می خواد کباب بخوره حتما یه چیزی می دونه خوب

برنج سفید، ممنون (به آقاهه که همچنان منتظر بود گفتم)

همه یه تیکه کباب برداشتن من گفتم چه کاریه دو تیکه برداشتم بعد به بقیه نرسید چون هیچ کس مرغ نخورد

الان باز نوارو می زنم  جلو

قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژز

گیر کرد ببخشید

دیگه مراسم تموم شد دوست دوستم بهم گفت بوق بوق که هستی؟! یا خدا! بوق بوق دیگه چیه گفتم نه بابا بعد انگار که با یه بچه شیطون حرف می زنه گفت هستیییییی گفتم خدا به خیر کنه

واقعیتش من رو این چیزا که به حق مردم مربوط میشه خیلی حساسم نمی تونم قبول کنم صدای بوق مزاحم خواب فقط یک نفر بشه

رفت به علی، آقا داماد، یه چیزایی به زبون خودشون گفت بعد علی گفت که تازه بعدش باغم هست. پسردایی علی هم داشت به اون دوسته می گفت تو متاهلی نمی تونی بیای باغ!!

دیدم اوضاع خرابه اینا تا صب برنامه دارن من تازه می خواستم هدیه م رو بدم برگردم اینا گفتن می رسونن من موندم دیدم نمیشه اینطوری به خودشونم بگم یا قبول نمی کنن منم به زور می برن یا تو رودربایستی می مونن تو دلشون ازم متنفر میشن دیگه یه لحظه که شرایط مناسب بود سرمو انداختم پایین بدو رفتم سمت میدون که تاکسی بگیرم بیام قرار بود به تاکسی رسیدم زنگ بزنم خداحافظی و اینا که اونا خودشون زودتر زنگ زدن علی داشت نفس نفس می زد، میگه چیه کتکت زدن؟ میگه نه داشتیم دنبال تو میگشتیم گفتم دیگه ببخشید من اینجا تاکسی هست خودم میرم گفت باشه برو.

اینم از عروسی که ما رفتیم بهش اسمس هم زدم که قصد بی ادبی نداشتم و اینا که جواب نداد. سنگین تر بودم نمی رفتم.

بوققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق (صدای تمام شدن نوار)

28594

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ مرداد ۹۴
  • ۱۹:۲۰
  • ۶ نظر

سلام

صبی برای نماز که بیدار شدم یادم نمی اومد ساعتم زنگ زده یا نه، دیشب خواب خوبی نداشتم وقتی خواب بودم اصلا مطمئن نبودم خوابم، شرط می بندم شما تا حالا اینطوری نشدین. دو ساعتی تو اینترنت بودم و صبحانه خوردم ساعت 7 کارم رو شروع کردم ساعت 7:30 خوابم گرفت منم که خوب جو بگیره ولی خواب نگیره یا چه می دونم خواب نگیره ولی سگ بگیره یا شایدم خواب بگیره ولی جو نگیره، یکی از اینا. رفتم یه ساعتی خوابیدم جای دوری نرفتم البته، مثلا اگر رو کره ماه بودم برای خواب باید برمی گشتم داخل سفینه یا اگر خلبان هواپیمای مسافربری بودم که اصلا حق نداشتم بخوابم.

 دیگه بعدش بیدار شدم و کارم رو ادامه دادم. دارم اعتقادم رو به چایی از دست میدم مدام نسکافه می خورم یعنی الان دارم با خودم فکر می کنم یک عمر بهم دروغ می گفتن که چایی خواب رو می پرونه متاسفم که اینو میگم ولی از این بعد اگرم بخوام چایی بخورم باید پررنگ باشه، نصف بیشتر عمرمون داره به خواب میگذره اینطوری. ظهری هم استانبولی گذاشتم وسایلش رو یکجا ریختم داخل پلوپیز نیم ساعت بعد آماده شد.

فردا باید برم ورامین عروسی یکی از دوستانم، برام سخته تا اونجا رفتن و برگشتن، اونم شب. همینجوریشم تعجبم که چرا تا حالا منو ندزدیدن بعد با دست خودم گوشت رو بدم دست گربه! دلمم نمیاد بهش زنگ بزنم بگم نمی تونم بیام. دیگه ببینم چی میشه شاید زودتر برم هدیه ش رو بهش بدم برگردم.  

بهترین اتفاقی که الان می تونه بیفته اینه که امروز به جای اینکه پنج شنبه باشه چهارشنبه باشه،

الکی مثلا نمی دونم امروز چهارشنبه ست، آرزوم برآورده میشه الان.

+ یه آرزو بکنین که قبلا برآورده شده

قسمت اول: کوپال

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ مرداد ۹۴
  • ۲۳:۱۲
  • ۶ نظر

بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی، کوپال، سلطان جنگل، بعد از اینکه از برکه آب خورده بود در سایه درختی چرت می زد. تمام جنگل، غیر از جیرجیرک ها، ساکت بودند. کوپال یک بار به پسرش گردان گفته بود بادِ شکم جیرجیرک ها تمامی ندارد، از وقتی که این حرف بین حیوانات جنگل پیچیده بود جیرجیرک ها موقع جیرجیر کردن خجالت می کشیدند. گردان می دانست که  این موضوع به هیچ عنوان واقعیت ندارد و بر خلاف پدرش وقتی صدای جیرجیرک ها را می شنید به نظرش می آمد آفتاب با همراهی نسیم دارد علفزار را کباب می کند.

گله ی گاومیش ها برای آب خوردن به کنار برکه آمده بودند. در آن بعد از ظهر نحس تابستانی، در حالی که پوست زمین داشت از شدت گرما رگ به رگ می شد اتفاق عجیبی افتاد، گاومیش ها به کوپال حمله کردند. وقتی گردان با عجله برای کمک به پدر حاضر شد دیگر دیر شده بود، چشمان سرخ و خبیث آخرین گاومیشی که به پدرش شاخ می زد را دید. کوپال نفس های آخر را که می کشید به گردان وصیت کرد در فکر انتقام نباشد و دیگر تا آخر عمر حیوانی را شکار نکند.

حالا پنج سال از آن ماجرا گذشته و گردان، زیر همان درختی که پدرش کشته شد، مثل شیرها نشسته است. سمیر، جوجه تیغی ترسویی که حتی با دیدن موش کور آماده دفاع می شود کنار گردان نشسته و در حالی که موهایش را شانه می کند از کم شدن حشره ها شکایت می کند و پشت سر روباه بد می گوید، گردان با خودش فکر می کند پدر جان تو که رفتی ولی این چه وصیتی بود که در کاسه ی ما گذاشتی؟

قسمت اصلی داستان برام قسمت دومه که شاید بگم شاید نگم.

اگر دل و دماغش رو داشتین بهم کمک کنین داستان رو بهترش کنم.

+ متاسفانه عکس از زاویه ای گرفته شده که درخت دیده نمیشه 

 

جیپ سبز لجنی

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ مرداد ۹۴
  • ۰۸:۰۷
  • ۴ نظر

من تا حالا دریای شمال و جنوب نبوده ام. در این 8 سالی که تهران بودم دوست نابابی هم نداشتم که یک شب با جیپ سبز لجنی اش بیاید جلوی در خوابگاه سوار شویم برویم شمال. فقط همان دریاچه ارومیه خودمان که آن موقع ها آب داشت. آخرین بار شاید 10 سال پیش بود که با دوستان سابقم رفتیم دریاچه، من داخل آب نرفتم حتی بعد از گذشت 10 سال باز هم از این کارم پشیمان نیستم. نمک دریاچه خیلی زیاد است و با خورشید بی رحم و سرتق نیمه تابستان تن و بدنت را حسابی سرخ می کند تو بگو هزار ضربه تازیانه خورده باشی. آب دریاچه چون خیلی شور است نمی توانی زیرابی بروی باید مثل زیردریایی هایی که می خواهند جاسوسی بکنند سرت همیشه بیرون آب باشد که در این صورت هم خورشید تو را می بیند روی سرت لیزر می اندازد.

توی ساحل هم خبری از امکانات رفاهی نیست مثلا دوشی چیزی، رحمان و علی، دوستان سابقم که دلم برایشان تنگ می شود، یک دبه آب پشت پراید رحمان آورده بودند بعد از اینکه از دریاچه بیرون آمدند دبه را روی سرشان خالی کردند سر این که کدام سهم بیشتری از آب را صاحب شوند با هم دعوایشان شد، من می دانستم که اگر داخل دریاچه می شدم عمرا یک سوم آب این دبه سهم من بشود، علی همان اول سه چهارم آب را خالی کرد روی سرش، اینجور موقع ها کسی منطق یا کمک به هم نوع حالی اش نمی شود.

 تمام دبه را هم که روی سرشان خالی می کردند باز هم بین موهایشان و داخل گوش هایشان نمک باقی می ماند و بعد این نمک از پشت سرشان پایین می خزید و پشت گردنشان سفید می شد تا وقتی به خانه برسیم و یک دوش بگیرند خارش می گرفت بدنشان که هزار تازیانه خورده بودبدبختی و خارش آنها را که می دیدم، مخصوصا رحمان که فقط یک چهارم آب نصیبش شده بود، با خودم می گفتم من چقدر انسان خوش فکری هستم که در دریاچه شنا نکردم. انسان ها اگر ماهی می شدند من نهنگ می شدم که بعد از گذشت میلیاردها سال تازه به این فکر افتاده اند که به ساحل بزنند. 

+  این من و دوست نابابم هستیم این یکی هم جیپ سبز لجنی

اعتراف

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ مرداد ۹۴
  • ۱۹:۳۰
  • ۹ نظر

اعتراف می کنم که الان مقدار زیادی نمک خوردم

اگه نیم ساعت به گذشته برمی گشتم تو املتم کمتر نمک می ریختم

 توصیه م به جوونای هم سن و سال خودم اینه که برن زن بگیرن تا بلایی که سر من اومد سر اونا نیاد.

حتی ممکن است در نگاه اول ساده و دوست داشتنی به نظر برسم

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۸ مرداد ۹۴
  • ۱۴:۱۵
  • ۵ نظر

از امشب دوباره ورزش کردن را شروع می کنم ماه رمضان که تعطیلش کردم تا امروز ریکاوری شدنم طول کشید مثل کادیلاک های سنگین آمریکایی پرمصرفم و به درد نمی خورم.

 نمی دانم در ادامه در مورد سلامتی صحبت می کنم یا در مورد ریکاوری یا در مورد آمریکا، تازه همین دیروز متوجه شدم وقتی می خواهم بنویسم باید بدانم می خواهم در مورد چی صحبت کنم. مثل تمام تجربه های دیگرم خودم به این نتیجه بدیهی رسیدم و می ترسم عمرم آنقدر کفاف ندهد به تمام تجربه های بدیهی برسم و تا آخر عمر اشتباهات بدیهی مرتکب شوم، خدایا به همین دلیل ساده به من عمر طولانی عطا فرما.

یکی دیگر از تجربه های بدیهی هفته ی گذشته ام  همین است که در ادامه به سمع و نظرتان خواهد رسید.

 وقتی کسی برای صبحانه و چای و میوه اتاق تو می آید و موقع داخل آمدن در نمی زند و هیچ وقت در پی جبران محبت تو بر نمی آید و حتی در جمع کردن ظرف ها کمک نمی کند قصدش هم این نباشد دارد از تو سوء استفاده می کند و من با اینکه متوجه این قضیه بودم به اشتباه با خودم می گفتم من باید بزرگوار و بخشنده باشم باید مناعت طبع را از همین حالا در زندگی ام تمرین کنم (چند سالته کوچولو؟) با خودم می گفتم در مقابل آن چند هزار میلیاردی که اختلاس شده این سوء استفاده ی کوچکی است، بگذار مثل حاتم طائی از تو به نیکی در تاریخ یاد شود.

 مرده شور مناعت طبعت را ببرد، بیندازش از اتاق بیرون پسره ی مفت خور را، چند روز پیش به این نتیجه رسیدم. در اتاقم میوه می خوردم برمی گشت بهم می گفت تنهایی میوه می خوری به ما خبر نمی دهی! تا حالا هیچ کس با من اینقدر صمیمی نبوده که بخواهد همچین حرف گنده ای بزند. یک بار باید در مورد ویژگیهای ناب اخلاقی خودم صحبت کنم که آقا شیره اصراری ندارم من را نخوری ولی اول مز مزه کن خودت ببین گوشتم تلخ است. 

برای کشف کردنم بیا

  • هایتن
  • شنبه ۱۷ مرداد ۹۴
  • ۱۱:۵۵
  • ۲ نظر

چقدر معمولی به نظر می رسم این روز ها، حتی به نظر خودم هم معمولی به نظر می رسم همه انگار مثل من شده اند یا شاید زبانم لال من مثل همه شده ام. تو گویی در یک چهارچوب معمولی اسیر شده ام و یک لپ تاپ معمولی دارم و جمله بندی هایم با مال دیگران فرقی ندارد. چند روز یک بار از خستگی شکایت می کنم و بدم نمی آید با آدم های جدید آشنا بشوم حتی جنس موها و دندان هایم که یک زمانی فکر می کردم با دیگران متفاوت هست هم معمولی ست.

چه می دانم چه چایی بخورم چه کاپوچینو ذره ای از غم معمولی بودنم کم نمی شود قبلن ها که جوان تر بودم و هیچ کس نمی نوشت فقط من می نوشتم فکر می کردم آدم خاصی هستم ولی این روزها برای خاص بودن چه خاکی بر سرم بریزم. نمی دانم ابن سینا اگر بود چه کار متفاوتی انجام می داد، من حتی عینک دودی هم ندارم. الان باید چیزی بنویسم که معمولی به نظر نرسد. آخر این پاراگراف نه به خودم حق می دهم نه به شما.

همه ی ویژگیهای خاص من ته نشین شده اند کاش یا این سد بشکند یا سرخ پوستی از راه دور برای استخراج طلا بیاید.

 

دانشجویان مقطع دکتری

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۴ مرداد ۹۴
  • ۲۲:۵۲
  • ۲ نظر

سید: آقا من دو دقیقه رفتم دستشویی استادم اومده اتاق دیده من نیستم برداشته رو برگه نوشته آمدم تشریف نداشتید خوب مرد حسابی تو مگه وسایل منو اونجا نمی بینی کیفمو کفشمو 


جواد: سید دو دقیقه نبوده تو هر دفه 35 دقیقه طول می کشه 


من: جواد خوبیش اینه که هر موقع بره دستشویی معلوم میشه (صداش میاد) 


سید: نه بابا طول نکشید خوب شاید یکی یه کاری براش پیش اومد رفت بیرون 


من: سید خداییش مال تو حداقل 35 دقیقه طول می کشه کارت، اینو تو جلسه مصاحبه دکترات گفته بودی؟


جواد: سید می بینی چقدر بی شعوره؟


سید: هر دو تا تون بی شعورید :|



دل خوشی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۴ مرداد ۹۴
  • ۲۰:۱۵
  • ۱ نظر

سلام

یک هفته ای هست روزی ده ساعت کار می کنم اما هر جور حساب می کنم هفته ای به یک روز استراحت نیاز دارم.

خیلی پیچیده نیست اگر خواستید شما هم حساب کنید مثلا هفت را ضربدر دو کنید تقسیم بر چهارده کنید می شود یک.

 نه از آن استراحت ها که در سواحل قناری موجود است. اتفاقا همین اواخر استادم گفت پسرم همسری دوست دختری چیزی داری؟

گفتم نه استاد کسی رو لایق خودم پیدا نکردم گفتم می دونم پسرم هیچ کس لیاقت تو رو نداره

ببخشید از بحث اصلی منحرف شدیم

آها بعدش گفت پسرم من دو تا بلیط دارم برای فلوریدا می خواستم یه سر برم فرصت مطالعاتی ولی به خاطر عمل کوچیکی که این اواخر داشتم منصرف شدم گفتم اگه می خوای بدم شما بری، هتل هم با امکاناتش آماده ست یکی رم پیدا کن با خودت ببر ثواب داره، گفتم دست شما درد نکنه استاد، من درس خواندن پای لپ تاپ رو به سواحل فلوریدا ترجیح میدم اونم گفت الحق که هیچ کس لیاقت تو رو نداره.

به هر حال دوست دارم هفته ای یک روز خیالم راحت باشد چه می دانم به قول شما ایرانی ها دلم خوش باشد.

باز هم بر سر دو راهی مانده ام یک روز در هفته دل خوش نداشته باشم یا یک هفته فلوریدا نروم؟

بشین پاشو

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ مرداد ۹۴
  • ۱۴:۳۹
  • ۱ نظر

سلام

دیشب قبل از خواب 70 تا بشین پاشو رفتم (احتمالا به تعداد سالهایی که قراره عمر کنم) الان موقع راه رفتن پاهام خالی می کنه

اغراق نمی کنم شبیه عباس تو فیلم آژانس شیشه ای شدم، ریش ندارم البته

شما که ماشین داری وقتی موتورش خالی می کنه چیکارش می کنی؟

زندگی ما هم ماشینی شده از این زاویه که بدون کرایه به همه سواری میدم 

بی مزد بود و منت هر کورس سواری که دادم

+ بنده ی خدا باش بدبخت

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها