۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

لطفا مزاحم سر و صدای دیگران نشوید

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴
  • ۲۲:۲۸
  • ۴ نظر

دیشب هم اتاقی ام نبود و خواب شیرینی داشتم. باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند بادگیر باشد و ترجیحا در سایه یک صخره باشد قبرم. صخره اش بزرگ نباشد که از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.  البته هم اتاقی ام خوب است و سکوت را رعایت کنید می کند ولی خوب با صدای کلیک ماوس و جیر جیر صندلی که روی آن نشسته است خوابم نمی برد. به زور پنبه چرا، می برد.

 باید همسایه ی ما را ببینید از من که بدتان آمده ولی عاشق آنها می شوید یکی والیبال نگاه می کند یکی پشت لپ تاپ فیلم نگاه می کند یکی با تلفن حرف می زند چند تا مهمان هم دارند یک نفر هم آن وسط خوابیده است خودش را به خواب نزده است از صمیم قلب خوابیده است. فلسفه زندگی یکی شان برعکس مال من است می گفت من دوست ندارم خوابم مزاحم کار دیگران شود از دیگران هم همین انتظار را دارد.

خودآگاهی

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۶ مهر ۹۴
  • ۲۳:۰۳
  • ۳ نظر

از وقتی که وارد مدرسه راهنمایی شدم به شدت نسبت به خودم آگاه بودم و احساس عدم امنیت می کردم حالا نمی دانم دارم اینها را درست ترجمه می کنم یا نه هم self consciousness داشتم و هم به تبع آن insecurity، دوستانی که من را تحلیل می کنند احتمالا معنی این کلمه ها را نمی دانند؟

هم به سنی رسیده بودم که اتفاقات اطرافم را درک می کردم و هم به خاطر نوع مدرسه ام بود که همه ی بچه ها از طبقه متوسط به بالای شهر بودند و من از قشر فقیر. متاسفانه کسی هم مثل گالونی یا انریکو در کارتون مدرسه والت نداشتیم اتفاقا یک همکلاسی لاغر مثل انریکو داشتیم که پدر و مادرش هر دو دکتر بودند شباهتش به انریکو فقط لاغر بودنش بود و پدر دکترش به کارش نیامده بود چند تا هم کلاسی گنده هم داشتیم که شباهتشان به گالونی فقط گنده بودنشان بود. خدای من این چیزها فقط در کارتون ها پیدا می شود. نمی خواهم وارد جزئیات ماجراهایم بشوم نمی دانید چه وضعیتی داشتم فقط خواهش می کنم هر تفسیر و برداشت فوق العاده ی روانشناسانه ای که دارید نکته ای به روحیات الآن من تعمیم ندهید من از برداشت های بدیهی متنفرم. از بخت بدم در فامیلمان هم همین وضعیت را داشتیم یعنی دایی هایم از قشر ثروتمند جامعه بودند و ما فقیر بودیم احساس خودآگاهی و عدم امنیتم پیش آنها و بچه هایشان بسیار شدیدتر از مدرسه بود همه ی اینها را بگذارید در کنار اینکه کسی نبود باهاش حرف بزنم.

حالا دیگر دکتر شده ام حقوقم از فامیل های ثروتمندمان بیشتر است دیگر آن احساس عدم امنیت را ندارم ولی آن حس خودآگاهی را هنوز دارم اعتماد به نفسم بالا رفته و  سعی نمی کنم سوء تفاهم دیگران در مورد خودم را برطرف کنم ولی آن حس خودآگاهی شدید را با خودم دارم پشت تلفن که حرف می زنم و در وبلاگ که می نویسم و با کسی اگر غذا می خورم و کلا وقتی همراه کسی هستم از خودم آگاهم. 

از چیزی نمی ترسم

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ مهر ۹۴
  • ۲۳:۵۰
  • ۵ نظر

 امشب به پدرم زنگ زدم گفت کار کن برای خودت ماشین و زندگی جور کن گفتم وقت برای زندگی زیاد است کار من خدمت کردن به شماست. خدا بخواهد به زودی می فرستمشان یک سفر زیارت کربلا دفعه پیش بهشان می گویم ان شالله به زودی یک سفر کربلا  می فرستمتان گفت نمی خواهم مگر ندیدی سر حاجی ها چه بلایی آمد گفتم کربلا که اینطور نیست گفت نه آنجا هم به گلوله می بندند. یکی نیست بهشان بگوید خوب پدر من آنجا که بعد از نمازهایت از خدا می خواستی زیارت کربلا قسمتت کند فکر اینجایش را نکرده بودی هان؟

گرگ

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۳ مهر ۹۴
  • ۲۳:۳۶
  • ۰ نظر

 

روی میز اتاقم اسکناس های کهنه ای دارم که باید چسبشان بزنم اما بدون آنها هم زندگی ام لنگ نیست، کاغذهای چرک نویس که روی هر کدام چند خط درشت بیشتر ننوشته ام مثل یک گرگ که به گله حمله می کند همه ی گوسفند ها را می کشد و فقط یکی را می خورد بیچاره چوپان دروغگو که هنوز هم کابوس می بیند، جا قلمی سنگی که از آخرین سفر مشهدمان گرفتم و مثل همه ی اتفاقات چند روز گذشته من را یاد علی می اندازد، کلی خودکار که از دست فروشی در مترو خریده ام و قیمت همه شان یکجا به اندازه ی همان اسکناس های کهنه است. یک فکر بکر کرده ام باید بزنم به صنعت چسب زدن اسکناس های کهنه و خریدن کلی خودکار از دست فروش های مترو، یک سیب زرد که حاضر است برای سلامتی من جانش را بدهد یعنی خودش اینطوری ادعا می کند سیب قرمز قبلی ادعایش را ثابت کرد، کلوچه هایی که شکر و چربی زیادی دارد و منتظرم وقتی گرگ ها بهم حمله کردند بدهم آنها بخورند، قاب عکس خودم که باید عکس داخلش را عوض کنم مال هفت سال پیش است و دیگر شباهتی به من ندارد عکس داخل این قاب را هم باید بدهم به قاتلی که می خواهد مرا بکشد، لیوان بنفشی که یادگاری یکی از دوستانم است که دیگر خبری ازش ندارم خدا کند با قاتلم رفیق نشده باشد و نقشه ام را لو بدهد و بسته های کاپوچینوی زرد بدون شکر دارم. 

+ گوش کنید

پرستوها اگر عاشق نبودند

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۱ مهر ۹۴
  • ۲۲:۵۸
  • ۲ نظر


+ خاطره ده سال پیشه با کمی دخل و تصرف البته 

چگونه یک روذ ضیبا را آغاذ کنیم

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۰ مهر ۹۴
  • ۲۳:۴۸
  • ۴ نظر

خوابم میاد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴
  • ۲۱:۲۹
  • ۲ نظر

ظهری خوابم می آمد صدای کلیک ماوس هم اذیتم می کرد وسایلم را جمع کردم آمدم دانشکده درس بخوانم برای ناهارم الویه گرفتم با یکی از این دلسترهای هولستن، همانکه طعمش مزخرف است. مطمئن بودم روز پنج شنبه ای هیچ کس آزمایشگاه نیست ولی اینطور نبود  دلم می خواست فقط صدای کلیک ماوسش را بشنوم تا بلافاصله باهاش قهر کنم. به هر حال اگر اتاق می ماندم تا همین حالا داشتم به این فکر می کردم که مسئله این است بخوابم یا نخوابم؟

دیروز تولد محمدرضا برادرزاده ام بود دو سالش تمام شد و پس فردا هم تولد ریحانه است 11 سالش تمام می شود و من در هیچکدام از تولدهای هیچکدامشان نبودم سال دومی که من دانشجو بودم ریحانه به دنیا آمد آخرین بار بهم گفت عمو خیلی بدی تو قول داده بودی بیای ارومیه زندگی کنی. وقتی پنج سالش بود ازش پرسیدم ریحانه من تو رو دوست دارم؟ داشت با لپ تاپم بازی می کرد و می گفت اگر نگذاری خرابش کنم منم برات گامپیوتر نمی خرم دوباره ازش پرسیدم ریحانه من تو رو دوست دارم؟ آنقدر پرسیدم که بالاخره تسلیم شد با صدای بلند گفت آره تو منو دوست داری، تو منو خیلی دوست داری، خیلی را با دست هایش نشان داد.

+ الو

- سلام سلام

+سلام سلااام

-خوبی زن داداش؟

+عهههه!

-عه نه به! چه خبر زن داداش خوبی؟ ریحانه و محمدرضام خوبن؟

+ عموووو من ریحانه م

-واااااا

+ (خنده ریز) 

+ چقد بزرگ شدی تو، اصلا نمیشه تشخیص داد!

عروس جادوگر

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ مهر ۹۴
  • ۲۰:۵۴
  • ۳ نظر

کشتی به مقصد جزیره ای دورافتاده در حال حرکت بود من برای کسانی که برای بدرقه ی دیگران آمده بودند الکی دست تکان می دادم یک نفر هم آن پایین الکی برای من دست تکان می داد، غلط نکنم نیمه ی گمشده ام بود ولی شوربختانه من آن موقع این چیزها حالی ام نبود. باید چند شب در کشتی می خوابیدیم از همان اول که وارد کابینمان شدم معلومم شد شب ها صدای ناله ی تخت های چوبی نمی گذارد بخوابم، در عوض برای نقش های روی دیوار چوبی داستان های زیادی می سازم.

 کشتی کوچکی بود، بیشتر وقت ها پدرم در کابین ناخدا بود. هر موجی که  بالا می آمد دل ما هم با کشتی بالا و پایین می شد ما فریاد می کشیدیم و پدرم  هم سرش را از کابین ناخدا بیرون می آورد و او هم فریاد می کشید اما سر ما که ساکت باشیم. ناخدا که سبیل پهنی داشت از پدرم می خواست کاریمان نداشته باشد.

برادرم شهرام از دیدن همه چیز متعجب می شد یک دفعه داد می زد ماهی! ماهی! یا داد می زد پرنده! پرنده! بعد هم که کسی به این اتفاقات شگفت انگیز توجه نمی کرد دوباره به سمت دریا برمی گشت دستانش را به  نرده های انتهای عرشه حلقه می کرد و این بار موج های کوچک پشت سر کشتی را می شمرد، نمی دانم هوش و استعدادش را از چه کسی به ارث برده است. روی عرشه من با حامد کباب کباب بازی می کردم مثل همیشه او می برد و به دست های کبود من می خندید، نمی دانم رحم و مروتش را از چه کسی به ارث برده است.  

سه روز بعد به جزیره ی دورافتاده رسیدیم اسمش را گذاشتیم جزیره ی کاسه چون شبیه کاسه ی یک غول بزرگ بود که بعد از آب خوردن آن را روی دریا جا گذاشته بود، خدا کند برای برداشتنش برنگردد. غول بزرگ با سر انگشت اشاره اش از وسط کاسه خطی به دریا کشیده بود. 


+ عکس، جادوگری با لباس عروس که سوار بر یک گرگ سیاه از دست یک گنجشک فرار می کند. 

+ به یاد شب هایی که با ترک های روی دیوار داستان می ساختم. 

قهرو

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۲ مهر ۹۴
  • ۱۰:۴۳
  • ۱۲ نظر

همیشه قهرو بودم زیاد قهر می کنم هر دفعه هم قصد می کنم این اخلاقم را کنار بگذارم ولی بعدش دلایل کافی برایش پیدا نمی کنم با کسی که بهم دروغ بگوید نمی توانم طبیعی رفتار کنم وقتی کنار چنین آدمی هستم مثل تیوبی که بادش را کشیده باشند منقبض می شوم. تقصیر پدرم است هیچ وقت به خاطر قهر کردن دعوایم نکرده اتفاقا زیاد عصبانی می شود ولی وقتی قهر می کردم قربان صدقه ام می رفت. هی می گفت اوغول گَ چره یین یه یعنی پسرم بیا غذاتو بخور.

 

حالا هم که جاهل بزرگی شده ام اگر از دست کسی ناراحت شوم تلافی نمی کنم به صورتش چنگ نمی اندازم ازش توضیح نمی خواهم فقط قهر می کنم به روش های مختلف قهر می کنم خوب می دانید که قهرها یک جور نیستند همه شان، به یکی کمتر فکر می کنم برای یکی وقتی بهش فکر می کنم با عصبانیت فکر می کنم یک نفر را باهاش نمی خندم با یکی سر صحبت را باز نمی کنم یکی را دیگر وبلاگش سر نمی زنم برای یکی خودم را اینویزبل می کنم با یک نفر دیگر سر یک سفره نمی نشینم، راه های خوبی برای قهر کردن سراغ دارم.  

 

آشکارا قهر می کنم مخفیانه قهر می کنم پشت تلفن قهر می کنم در مسیر برگشتن به خوابگاه قهر می کنم موقع غذا خوردن قهر می کنم شب ها قبل از اینکه بخوابم قهر می کنم وقتی که می خندم قهر می کنم وسط حرف زدن قهر می کنم موقع نوشتن پست جدید قهر می کنم موقع جواب دادن به کامنت ها قهر می کنم بی خودی قهر می کنم با خودی قهر می کنم. ممکن است با یک نفر به این خاطر که دوستان زیادی دارد قهر کنم.

 

وقتی متوجه شوم طرف مقابلم چیزی بر زبان می آورد ولی در ذهنش چیز دیگری ست خیلی زود قهر می کنم تو را به خدا با من صداقت داشته باشید وگرنه باهاتان قهر می کنم.  بیشتر وقت ها جوری قهر می کنم که باید دقت کنید تا بفهمید، اگر کسی دقت نکند تا آخر عمر نفهم می ماند. 

+ منظورم از قهر اون معنای معمولش نیست بیشتر منظورم تنظیم رابطه ست. 

من و شما از هم خیلی دوریم

  • هایتن
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴
  • ۲۳:۳۵
  • ۸ نظر

یکی بود یکی نبود در یک شهر دور که اسمش دور بود سه تا برادر بودند به اسم های خوشحال و عصبانی و خنگول.

خوشحال به این خاطر اسمش خوشحال بود که همیشه خوشحال بود عصبانی هم به این خاطر اسمش عصبانی بود که همیشه عصبانی بود خنگول هم به این خاطر اسمش خنگول بود که خیلی خنگ بود. ببخشید که زیادی توضیح می دهم خنگول گفته جوری بنویسم که او هم بفهمد.

خوشحال و عصبانی و خنگول یک خواهر هم داشتند به اسم پشمول که ما به او کاری نداریم حتی علت اینکه چرا اسمش پشمول بود را هم نمی دانیم.

 قرار بود به زودی یک برادر دیگر هم به جمع آنها اضافه شود که پدر و مادر می خواستند برایش اسم خارجکی بگذارند. پیشنهاد پدر، دیپرس بود.

 پدر و مادر به ترتیب اسامی پدر و مادر خنگول است.

عصبانی دیشب از دندان درد خوابش نبرده و میلی به صبحانه ندارد حضورش کام همه را تلخ می کند. خوشحال دستمالی به گردنش بسته نان را داخل بشقاب می گذارد با کاردی که در دست راستش گرفته پنیر را با ظرافت روی تکه نان ها که آنها را قبلا به شکل هشت پا درآورده می مالد و با چنگال برای صبحانه هشت پا میل می کند، بعضی از هشت پا ها که هنوز زنده اند قبل از خورده شدن مقاومت می کنند. خنگول چایش سرد شده و به توصیه خوشحال آن را با فلفل هم می زند تا گرم شود. 

+ تو عکس بالا من اون پرده هستم و نقاش هم یکی از خوانندگان است که داره عکسم رو می کشه نقاشی ایشون سطحی و بچه گانه ست. 

+ منظورم از اینکه ما از هم دوریم شرایط متفاوته 

+ هویجوری هم تعطیل کرد ایشون هم انگار دور بود

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها