۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

24

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴
  • ۲۱:۲۱
  • ۵ نظر

امروز در اخبار می گفت یک نفر رکورد روی پا زدن را شکسته است و توانسته 24 ساعت بدون وقفه روی پا بزند و طبعا در این مدت نخوابیده است و همانطور در حالت ایستاده و در حال روی پا زدن آب و غذا خورده است در این 24 ساعت، بیچاره مجبور شده بود تخم مرغ را با پوستش بخورد. ولی این را نگفت که این آقا نمازش را هم در همان حالت ایستاده و در حال روی پا زدن خوانده است در این 24 ساعت؟

چیز مهمی نیست تو هم، فردا یک سریال می سازند که شخصیت اول آن دائما در حال گریه کردن است و هر روز صبح چادر سفید می پوشید و نماز می خواند یا یک جوان خوش قیافه و دارای ریش که همیشه در صف اول نماز جماعت حاضر می شود و در نهایت به این صورت برای مردم فرهنگ سازی می کنند.

 یا نه، نماز ظهر عاشورا را پخش مستقیم می کنند. 

آدم ها وقتی حواسشان نیست صادقانه رفتار می کنند. 

بیا چانه بزنیم

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
  • ۲۲:۲۰
  • ۵ نظر

میوه شستم و یک بشقاب هم برای هم اتاقی ام گذاشتم گفت وای دست شما درد نکنه، من تازه شام خوردم اصلا جا ندارم گفتم اگه میل نداشتین بذارین یخچال من تعارف نمی کنم.

خیلی دوست دارم مثلا یک نفر بیاید بهم بگوید آقای محترم من از این به بعد وبلاگ شما را می خوانم و برایتان کامنت هم می گذارم ولی به شرطی که شما هم وبلاگ من را بخوانید و کامنت هم بگذارید من از این حرفش به صداقتش پی می برم وبلاگش را می خوانم و اگر دوست داشتم شرطش را می پذیرم شاید خودم هم برایش شرط بگذارم مثلا بگویم من برای هر دو کامنت شما فقط یک کامنت می گذارم و بعد سر همین شرایط قرارداد با همدیگر چانه بزنیم.

 خواننده هایی داشتم که این شرط را در دل خودشان با من گذاشته اند و بعد که برآورده نشده (بعضی وقت ها از روی عمد برآورده نشده) آنها هم در دل خودشان از دست من ناراحت شده اند و دیگر به وبلاگ من سر نزده اند یا حداقل کامنت نگذاشته اند. من که نمی توانم از دل کسی به کسی خبر بدهم چیزی نگفته ام البته بهتر است که من هم مثلا می گفتم به نظر من شما به این دلیل دیگر به وبلاگ من سر نمی زنید و آنها هم جوابشان را می گفتند. چند بار هم کارهایی شبیه این کرده ام یعنی حرفم را صادقانه زده ام ولی جواب های وحشتناکی گرفته ام. آدم های پیچیده ای که از دست هم ناراحتند ولی چیزی نمی گویند. بعضی وقت ها اشکال از نفر اول است که نمی گوید و بعضی وقت ها اشکال از نفر دوم است که این اطمینان را به نفر اول نداده تا حرف هایش را راحت بزند. 

ما چه غصه هایی داریم

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴
  • ۲۳:۰۵
  • ۳ نظر


صورت و چهره ما بخش اصلی از هویت ما هستند؛ عنصری از وجود ما که بدون وجود آن شاید نتوانیم تعریف درستی از خودمان ارائه دهیم. به حال تصور کنید صورتی نداشته باشید و سال‌های سال به آینه نگاه کنید و با حجمی بدون چشم، دهان و بینی مواجه شوید؟ بدون اغراق، روبه‌رو شدن هر روزه با این تصویر یکی از دردناک‌ترین لحظات زندگی است. اما لحظه‌ای که حتی تصورش هم برای ما غیرممکن است، به زندگی 21 ساله یک دختر هندی بدل شده است.

به گزارش ایسنا، «شفقنا» در ادامه نوشت: خدیجه خاتون دختری جوان است که حتی از چشم و دهان داشتن خود خبر ندارد؛ دختری که سال‌هاست وقتی به آینه نگاه می‌کند چیزی جز حجم بی‌شکلی از گوشت را نمی‌بیند. این مشکل از بیماری یا بهتر بگوییم اختلال ژنتیکی مادرزادی به نام نوروفیبروماتوز نشأت می‌گیرد؛ اختلالی که موجب تورم و توده‌ای‌شکل شدن و برهم ریختگی اعضای بدن می‌شود.

طبیعی است زندگی در چنین شرایطی برای هر کسی، اگر نگوییم غیرممکن، طاقت‌فرسا می‌شود، اما خدیجه راهی متفاوت در پیش گرفته و تلاش کرده است روزگاری شاد و با روحیه را سپری کند. او با پذیرفتن شرایطش به این درک رسیده است که در حال حاضر چاره‌ای جز صبر کردن ندارد.

خدیجه‌ به دلیل شرایط ویژه‌اش هیچ‌گاه به مدرسه نرفته و هر آنچه می‌داند را مدیون دو برادر بزرگ‌تر خود است. اگرچه، این دختر 21 ساله هندی دردها و سختی‌های غیر قابل وصفی را تجربه کرده است، ولی همچنان به آینده امید دارد و نگاهش به روزی است که بالاخره صاحب صورت و چهره شود.

تو با من سرد نباش

  • هایتن
  • شنبه ۱۶ آبان ۹۴
  • ۲۳:۲۷
  • ۳ نظر

صبحی رفتم استادم را دیدم و بقیه روز را هم داشتم کار می کردم سر راه رفتن و برگشتن تخمه می شکاندم ولی بلد نبودم آشغال هایش را چکار کنم شبیه کسانی که می خواهند بازداشتشان کنند دو دوستم را جلو گرفته بودم یکی شان تخمه سالم بود یکی شان آشغال ها را می ریختم. دیروز با مصطفی و محمد رفته بودیم بیرون مصطفی ناهار مهمانمان کرد از همان غذا مانده بود برای ناهار گرم کردم. برای ناهار دیروز من میگو سفارش دادم دومین بار بود داشتم میگو می خوردم، داستان فسفر و این ها هم افسانه است.  

یک ساعت پیش دوست هم اتاقی ام که پسر خوبی ست به دیدن من آمده بود، هم اتاقی ام رفته شهرستان. چند باری که اتاقمان آمده من باهاش زیاد شوخی کرده ام بر خلاف میوه های پاییزی که سرد هستند، پرتقال و نارنگی و کیوی و حتی انار را می گویم که  شورش را در آورده اند، من آدم گرمی هستم. مثلا تصور کنید یخچال میوه می بود با این اوصاف حتما میوه زمستانی می بود بعد شما مجبور بودید وسط زمستان یخچال بخورید. به روش جدیدی که تازه کشف کرده ام چایی گذاشته بودم، روشم را بهتان نمی گویم، بهش چایی دادم و شروع کردم از عشق و علاقه ام به سیب برایش گفتم او هم گفت خیلی خوب است که من سیب را دوست دارم بعد من بهش گفتم خوب من همه ی ویژگیهایم مثبت نیستند یک سری ویژگیهای منفی هم دارم مثلا اینکه از فاصله دور گرم و شوخ طبع به نظر می رسم ولی دوست ندارم کسی بیش از حد بهم نزدیک شود. 

عکس سیبیل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴
  • ۲۲:۱۶
  • ۴ نظر

+ دیشب کمی زودتر خوابیدم و امروز هم کمی زودتر بیدار شدم تا عصری هم داشتم به کارهایم می رسیدم

_ خوب! خوب! بعدش چی شد؟

+ مسخره م نکن

_ نه واقعا داره برام جالب میشه، واقعا تا عصر داشتی به کارهایت می رسیدی؟

+ آره، تازه شبی هم برای خودم استانبولی درست کردم فقط به جای سیب زمینی توش سیب ریختم

_ اوکی عکسشو بذار لایک کنم

+عکس سیبیلمو میذارم لایک کن

پشت دیوار مرزی

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۲ آبان ۹۴
  • ۲۲:۵۹
  • ۶ نظر

بچه که بودم پدر و ماردم می گفتند خوب نیست خوابتان را برای کسی تعریف کنید هنوز هم دلیلش را نمی دانم شاید چون اجداد ما ذله شده بودند از بس که یکی از پسرهای خوشحالشان می آمد و با ذوق و شوق فراوان خوابش را برایشان تعریف می کرد الکی از خودشان ساختند که خوب نیست خوابت را برای دیگران تعریف کنی دلشان نمی آمد بگویند خوابت مزخرف است.

خود من هم علاقه ای به شنیدین خواب دیگران ندارم خوابتان را برای من تعریف نکنید اگر احیانا چنین قصدی داشتید. نمی توانم الکی ادای اینکه خوابتان چقدر برایم جذاب است را دربیاورم  ولی اگر جوک بی مزه داشتید برایم تعریف کنید الکی می توانم به شدت بخندم.

امروز صبح بعد از نماز که خوابیدم خواب دیدم من و آقای رئیس جمهور به دیدار سفیر کشورمان در کره شمالی رفته ایم که روزگار سختی را می گذراند ریش هایش بلند شده بود و موهایش را شانه نکرده بود. پشت دیوار مرزی که کره شمالی دور خودش کشیده است روی یک صندلی زندگی می کرد من و رئیس جمهور از روی دیوار پریدیم و تازه می خواستیم سر صحبت را با آقای سفیر باز کنیم که کیم جونگ اون رهبر کره شمالی همراه با معاونش از راه رسید چیزی به معاونش گفت و معاون به ما گفت متاسفانه باراک اوباما و ولادیمیر پوتین ملت های ما را از هم دور کرده اند و حالا پنچ میلیون نفر از مردم کشور من به خاطر تحریم ها گرسنه هستند (به خیالم به توافق اخیر هسته ای اشاره می کرد) من تعجب کردم که پوتین بیچاره این وسط چه گناهی کرده است رئیس جمهور به مترجم گفت بهشان بگویید به هر حال هر کسی در قبال مردم کشور خودش مسئول است (یعنی من باید منافع کشور خودم را در نظر می گرفتم) اما من بلافاصله از مترجم خواستم این جمله را ترجمه نکند و به جای آن بگوید ان شالله یک روز این تحریم های ظالمانه برداشته می شود. کیم جونگ اون انگار از قبل متوجه صحبت رئیس جمهور شده بود، با سرعت سوار ماشینش شد و روی جاده خاکی گازش را گرفت و رفت. مترجم بیچاره گریه کنان به دنبال ماشین می دوید و به زبان کره ای داد می زد ان شالله یک روز این تحریم های ظالمانه برداشته می شود. 

گوشت و گربه

  • هایتن
  • شنبه ۹ آبان ۹۴
  • ۲۲:۴۹
  • ۳ نظر

سلام

خوب این دیگر موضوع پنهانی نیست که من از زندگی ام لذت نمی برم می خواهید برنامه فردا و پس فردا و تمام هفته ی بعدم را بگویم تا حالتان به هم بخورد؟

بعضی وقت ها فکر می کنم یک جای کار اشتباه کرده ام  از این حرف ها که در این کلیپ ها و متن های مثلا تأثیر گذار می گویند که یک پیرمرد از حسرت هایش می گوید یا همان پرستار استرالیایی که حسرت های بیماران در حال مرگ را نوشته است می توانستم آدم های بیشتری را بشناسم با همکلاسی هایم مهربان تر باشم دوستان بیشتری داشته باشم و به نیت ازدواج از دخترهای کلاس جزوه بگیرم.

یکی از بچه های اینجا هر چند وقت یک بار با دوستانش یک سفر شمال می رود و از آن یارها هم یکی دارد که هفته ای یک بار با هم بیرون می روند و نمی دانم روزی چند بار تلفنی  هم صحبت می کنند. من هیچ وقت چنین چیزی نداشتم ولی آیا من اشتباه کرده ام؟

امروز محمدرضا بهم می گوید زین العابدین تو در موضوع ازدواج جدی نیستی گفتم جدی هستم ولی نمی خواهم سرم کلاه برود. برای من علاوه بر نکات کلی که برای همه مهم است سه ویژگی صداقت و هوش و پشتکار اهمیت زیادی دارد اما متاسفانه تا حالا کسی را ندیده ام که این سه ویژگی را با هم داشته باشد حالا آیا این ها اشتباه است؟

بماند که قصه ما قصه همان گربه ای است که دستش به گوشت نمی رسد، صداقت و هوش و پشتکار بهانه است.

به هر حال نه من اشتباه نکرده ام من فقط خودخواه نبوده ام بعید است کسی که خودخواه نباشد خودش خوشحال باشد ولی پدر و مادرش خوشحال نباشند یا در رنج و زحمت باشند. سروش بهم گفت شما به این پست های بی نظرت ادامه بده و در ضمن همینطور خوشحال نباش. 

خدا به داد فردا صبحم برسد.

  • هایتن
  • جمعه ۸ آبان ۹۴
  • ۲۲:۵۳
  • ۳ نظر

سلام

سه شنبه شب آمدم ارومیه و فردا صبح برمی گردم. یکی نیست به من بگوید تو به چه حقی این چنین با روحیات خودت و روحیات خانواده ات بازی می کنی سه ماه نیستی و وقتی می آیی سه روزه برمی گردی بعد من هم بگویم تقصیری ندارم ولی بیشتر از این توضیح ندهم، خدا به داد فردا صبحم برسد. 

شما چی، صدای من را می شنوید؟

  • هایتن
  • دوشنبه ۴ آبان ۹۴
  • ۲۳:۲۳
  • ۴ نظر

با سید همسایه نشسته بودیم در این مورد بحث می کردیم که چرا وقتی ما صدای خودمان را مثلا از فیلم ضبط شده می شنویم متفاوت به نظر می آید و همیشه خدا هم بدتر است. من یک نظریه دادم اینکه ما وقتی حرف می زنیم صدای خودمان را از بیرون سرمان نمی شنویم از داخل سرمان می شنویم یعنی اینطور نیست که صدا از دهانمان خارج شود و در فضا پخش شود و  برود داخل گوشمان و ما صدای خودمان را بشنویم از همان داخل دهان مستقیما به لایه های داخلی گوش می رسد. برعکس، وقتی صدای ضبط شده مان را می شنویم صدایمان را از بیرون می شنویم و دلیل تفاوت قطعا همین است.

اما من چطور می توانستم این نظریه را اثبات کنم؟ دندان هایم را به هم فشردم با سر ناخنم به آن ها ضربه زدم خودم به وضوح صدا را می شنیدم گفتم سید تو الان چیزی می شنوی؟ گفت آره! با کرکر خنده نقش زمین شدم که ای بابا نباید می شنیدی. شروع کردم دندان هایم را به آهستگی به هم ساییدم گفتم الان چی چیزی می شنوی؟ با کنجکاوری سرش را نزدیک آورد و گوشش را با لب هایم مماس کرد حاضرم قسم بخورم چشم هایش داشت برق می زد گفت نه نمی شنوم گفتم سرت را باید ببری با گوشم مماس کنی نه با لب هایم.  بعد او هم  با همان برق چشم ها شروع کرد دندان هایش را به هم سایید و گفت بیا ببین تو الان چیزی می شنوی؟ دندان هایش را طوری آرام و هنرمندانه به هم می سایید که صدایش بیرون نیاید. گوشم را با لب هایش مماس کردم و گفتم نه نمی شنوم، او این کار را حتی بهتر از من انجام می داد. 

آقای فنجان

  • هایتن
  • شنبه ۲ آبان ۹۴
  • ۲۳:۵۵
  • ۲ نظر

بعضی وقت ها سعی می کنم تمام خاطرات گذشته ام را به خاطر بیاورم آنها را بنویسم خوب می دانید من چون تقریبا هیچ عکسی از دوران کودکی ام ندارم اصلا خاطره ای هم از آن دوران ندارم امروز که پدر کوثر داشت بهش یاد می داد چطور ساعت ها را بخواند با خودم می گفتم یعنی من هم وقتی هم سن کوثر بودم حتی ساعت را هم نمی توانستم بخوانم؟

چهارم ابتدایی که می خواندم معملممان، آقای حق شناس، که بین بچه ها به سختگیری و بی رحمی معروف بود و الان به رحمت خدا رفته است و من همان موقع به خاطر سخت گیر بودنش دوستش داشتم یک مسئله ریاضی گفت که من سالها از آن مسئله به عنوان انگیزه ام برای ورود به دنیای ریاضیات یاد می کردم گفت محیط یک مستطیل که طول آن 10 است 30 می باشد مساحت آن را پیدا کنید. باید طول و عرض مستطیل را ایکس و ایگرگ در نظر می گرفتیم و مسئله را حل می کردیم و اما بعد ما ایکس و ایگرگ نمی دانستیم چیست. سال بعدش خواهرم بهم می گفت تو که اینقدر ادعا می کنی ریاضی ات خوب است بگو ببینم ایکس مساوی چند است؟ من هم می رفتم کلی فکر می کردم که ایکس مساوی چند است.

برعکس لیوان که ازش بدم می آید فنجان را دوست دارم خانه مان یک فنجان فلزی داشتیم که فکر می کنم از روستا برایمان مانده بود فنجان فلزی که شکستن ندارد. چای که می خواستی باهاش بخوری همیشه ی خدا لب هایت می سوخت ولی دسته اش آنقدر داغ نبود که نتوانی دستت بگیری به همین خاطر دوستش داشتم و داغی لبه هایش را تحمل می کردم و دقیقا به همین خاطر از لیوان فلزی متنفر بودم چون نه تنها لبه هایش برای چای خوردن داغ بود بلکه دستت هم نمی توانستی بگیری اش. اگر استکان کم می آمد و کسی حاضر می شد داخل لیوان فلزی چای بخورد فداکارای بزرگی کرده بود. به هر حال فنجان قهوه ای فلزی که رنگ داخلش خیال می کنم بنفش تیره بود و من همیشه از نگاه کردن به داخلش تعجب می کردم را داشتم کلا از یاد می بردم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها