۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گل پامچال

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۰ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۰۸

سلام

دیروز سر ظهر همسایه مان میوه خریده بود به من هم تعارف کرد یک آناناس هم گرفته بود. آ، نه ببخشید آناناس نبود نارگیل بود، شما شاید ندانید ولی آناناس و نارگیل با هم فرق دارند. دیشب خواستم زودتر بخوابم ناسلامتی تنها هستم و هر کاری (بخوانید هر غلطی) دلم بخواهد می توانم انجام بدهم. خوابم نمی برد معلوم نیست این آلودگی هوا چه غلطی دارد می کند من از صبح ساعت 6 بیدار بودم و باز هم خوابم نمی برد. به حرفم بدبین نباشید واقعا تقصیر آلودگی هواست من هر موقع می روم ارومیه مثل خرس می خوابم شاید هم به همین خاطر ارومیه خرس ندارد اینقدر که خوابیدند تنبل ها، مردند.  مثل تهران که پروانه ندارد.  امروز عصری یک سر رفتم بیرون پیاده روی کنم می دانم که تنهایی خیلی نمی چسبد لازم نیست شما به من تذکر بدهید. از دانشگاه تا فلکه دوم تهرانپارس پیاده رفتم مردم همه می دانستند که نباید تنهایی برای پیاده روی بیرون بیایند الا من، حتی یکی از دانشجویانم در کلاس حل تمرین سال پیش هم می دانست تنهایی بیرون رفتن نمی چسبد. رفتم داخل یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ که هر هفته یک خودروی سواری جایزه می دهد خانومی از من پرسید قرعه کشی کردن ماشینو؟ شاید چون پیراهن قرمز پوشیده بودم احساس کرد حتما یک چیزی می دانم گفتم نمی دانم داخل فروشگاه شدم پنیر لیقوان تبریز، کارخانه: روستای لیقوان تبریز، به خال زده بودم انگار، آن طرف تر روغن حیوانی کرمانشاه، ضد سرطان و اینها، همه را برداشتم یک دست به جیبم زدم دیدم کارتم همراهم نیست. لعنتی، ظهری که برای خریدن نان و دلستر رفته بودم در جیب سوئیشرتم جا گذاشته بودم حتی می دانستم در کدام جیبم جا گذاشته ام ولی چه فایده. پنیر لیقوان و روغن حیوانی کرمانشاه را برگرداندم سر جایش و به جای آنها دو تا بیسکویت های بای برداشتم که پولش را در جیبم داشتم. رفتم از یک نانوایی نان هم خریدم نان تافتون بدون جوش شیرین، شاطر ته سیگارش را انداخت داخل تنور. شبی بعد از مدتها یک صفحه قرآن خواندم.

می خواهم یک خاطره ای هم در مورد گل پامچال بنویسم.

نمی دانید با چه زحمتی از این گل پامچال عکس گرفتم هر لحظه امکان داشت خرس گنده از خواب بیدار شود. 

مثلا دارم درس می خوانم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۷ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۱۹

سلام
دیشب قبل از خواب یک ربعی با خودم حرف زدم و حرف هایم را ضبط کردم و بعد هم یک ربع به حرف هایی که همین یک ربع پیش زده بودم گوش کردم.

 از این به بعد، یعنی پیش پای شما از همین دیشب، یک مدتی اتاق تنها هستم و این خوشبختی بزرگی ست. من وقتی دارم درس می خوانم یا فکر می کنم باید راه بروم آنقدر راه می روم که دیگر پاهایم درد می گیرند ولی وقتی کسی اتاق باشد نمی توانم این کار را بکنم. صبحی فایل هایم را روی گوشی ام ریختم و شروع به راه رفتن کردن کردم آنقدر راه رفتم که پاهایم درد گرفت. این راه رفتن هم نباید به مقصد خاصی باشد یا مسیر مستقیمی باشد باید رفت و برگشت باشد و روبرویم هم دیوار داشته باشد که من بدون اینکه حواسم به جایی باشد بدانم کی باید برگردم. شما را نمی دانم ولی من یکی نمی توانم در لبه ی یک پرتگاه درس بخوانم. هر چند زندگی که فقط درس خواندن نیست و من می توانم سوار بر یک اسب چموش آواز هم بخوانم. 

+ برای اون دوستی که خواهش کردن کامنت ها باز بشه شاید به زودی بازشون کردم ولی فعلا نه، دلی برای این کار ندارم جرات دارم ولی دل ندارم 

غول به درد نخور

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۵ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۴۲

+ عکس رو دانلود کنید اینطوری که چیزیش معلوم نیست!

+ این در واقع غول نیست آلودگی هواست!

یک پستی دارم؟

  • هایتن
  • چهارشنبه ۹ دسامبر ۱۵
  • ۱۰:۵۰

یک پستی دارم؟ که گفته بودم برای کشف کردنم بیا؟ بعد هم عکس یک سرخپوست را گذاشته بودم که یعنی من ساکن سرزمین های وحشی غربم؟ یا نه تو اگر می خواهی کشفم کنی باید سرخ پوست باشی؟ یا باز هم نه اگر خواستی برای کشف کردنم بیایی تنها نیا یک سرخ پوست با خودت بیاور که راه بلد است؟ یا شاید هم منظورم این بود که نسل من منقرض شده است و برای کشف کردنم اصلا نیا؟ نمی دانم منظورم دقیقا چه بود یا دقیقا منظورم چه بود، به هر حال همان پست را می گویم.

 باری،

اگر عمری بود باید روزی آنقدر آسوده باشم که برای کشف کردن خودم بیایم. آخر می دانید من امیدوار نیستم عمری طولانی داشته باشم آنقدر طولانی که شب ها برای بچه هایم داستان تعریف کنم. مادر بچه ها باید بیاید بعد خود بچه ها یکی یکی باید بیایند بعد بزرگ شوند این بچه ها! آنقدر بزرگ شوند که معنی داستان های من را بفهمند و بتوانند با من تئاترش را بازی کنند، اووووح. البته این ناامیدی من از سر افسردگی و این چرت و پرت ها نیست در کل استراتژی ام همین است مثلا وقتی تیم ملی بازی دارد من می گویم به احتمال زیاد می بازیم بعد اگر باختیم یا بردیم در هر دو حالت من صاحب یک پیروزی شده ام. اگر تا موقع قصه گفتن برای بچه هایم زنده ماندم بابت درست نبودن پیش بینی ام که غصه نمی خورم.

می بینید تو را به خدا، باز هم خط اصلی داستان را گم کردم می خواستم در مورد کشف کردنم  صحبت کنم. این که دیگر کشف کردن ندارد من گیجم.

راستی دیروز هشداد هیچ چیز نگفت فقط من حرف زدم!

+ عکس منم که هزاران سال پیش موقع کشف چرخ نسلم منقرض شد، همانم که زیر چرخ ماندم. 

خدا را شکر که هشداد را دارم

  • هایتن
  • سه شنبه ۸ دسامبر ۱۵
  • ۱۰:۴۹

امروز هشداد برای دیدنم به دانشگاه آمده بود از همین در شماره 5، روبروی خوابگاهمان داخل آمد من جلوی در زیر اطلسی ها منتظرش بودم وقتی از کنار دشت های نیمه خشک آفریقا رد می شدیم توماس را بهش نشان دادم گفتم او همان توماس خنگ است، من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم. از کنار مهمانسرای دانشگاه که فقط دو تا اتاق دارد گذشتیم و داستان درختان توت سربریده را برایش تعریف کردم و رفتیم و به استادیوم دانشگاه رسیدیم و من برایش تعریف کردم سال اول فوق لیسانس چند بار در این استادیوم گریه کرده ام چون کسی را نداشتم حرف های کوچکم را با او بزنم و خدا را شکر که الان هشداد را دارم. به سمت بوفه دانشگاه رفتیم بهش گفتم تو را به خدا عجله نداشته باشد، من در تمام رویاهایم با تو یک چایی خورده ام. وقتی نشستیم چند تا از دانشجوها داشتند سیگار می کشیدند گفتم من سیگار نمی کشم ها!

+ هشداد به ترکی یعنی هیچ چی، یعنی که هیچ کس به دیدن من نیامده بود این فقط یک داستان بود که از توسن قهوه ای خیالاتم در آوردم.  

باری

  • هایتن
  • دوشنبه ۷ دسامبر ۱۵
  • ۰۸:۳۰

پادشاه در جنگل به دنبال پیر دانا می گشت تا مهمترین سوال زندگی اش را از وی بپرسد از برای احتیاط ملیجک را نیز با خودش برده بود تا گرگ ها اگر حمله کردند اول او را بخورند. پیر دانا را در میان جنگل یافت در حالی که برف آمده بود و پیر دانا داشت شیربرنج می خورد. البته پیر دانا حواس پرتی دارد شیر برنجش که معلوم نبود با شیر کدام جانور بدبختی است سر رفته بود و پیر مانده بود و برنج خالی. القصه پادشاه چون پیر را جست عرض ادب کرد و ضربتی پس گردن ملیجک بنواخت که شیربرنج پیر دانا را به سخره گرفته بود. گفت ای پیر دانا من از سرزمین های دور آمده ام و از تو سوالی داشتم. پیر دانا که اعصابش خورد بود بانگ بر آورد ای پدر سوخته! اگر از سرزمین های دور آمده ای زبان ما را از کجا می دانی؟ پادشاه گفت ای پیر دانا حواست کجاست این تو هستی که زبان ما را می دانی!

پیر بیچاره حواس پرتی دارد.

باری، پادشاه گفت ای پیر به سخنم گوش فرا ده، منیم بیر وبلاگیم وار هردن یازیرام هردن یازمیرام هردن کوسورم هردن باریشیرام هردن کیتابی یازیرام هردن آدام کیمی یازیرام نی نمیش اولاجاییخ؟

پیر فرمود مردم حق دارند از تو گریزان باشند!

پادشاه گفت با آرزوی نویسندگی ام چه کنم؟

ملیجک گفت با خودت به گور ببر!

اوضاع فرق کرده

  • هایتن
  • يكشنبه ۶ دسامبر ۱۵
  • ۱۲:۲۹

اوضاع دیگر فرق کرده است.

 چند سال پیش نماز مغرب را رفته بودم مسجد امام رضای محله مان. به خاطر شرایط مالی مان، و دقیقا به خاطر شرایط مالی مان، آدم های زیادی برای من و خانواده ام احترام قائل نبودند من قسمت زیادی از عمرم را احساس کرده ام که حتی لیاقت محبت کردن به دیگران را ندارم. دوره ی راهنمایی دو تا از بچه های کلاس داشتند روی یک مسئله ی ریاضی بدیهی بحث می کردند و نمی توانستند حلش کنند وقتی من خودم را انداختم وسط تا از این بدبختی نجاتشان بدهم و راه حل را بهشان بگویم یکیشان گفت من از تو چیزی پرسیدم؟ این جمله هیچ وقت از ذهن من پاک نشد.

 یک بنده خدایی این وسط به من احترام می گذاشت و نسبت بهم لطف داشت ولی با یه گل بهار نمی شد من هنوز هم بیشتر وقت ها با خودم فکر می کنم توانایی هایم بدیهی است. به هر حال همین آقا که اسمش رامین بود یک ماشین حساب مهندسی گرفته بود که بعد از نماز آورد داد به من که بهش یاد بدهم چطور باید باهاش کار کند من هم بلد نبودم او فکر می کرد که من باید بلد باشم چون مهندسی برق خوانده ام یا حداقل چنین ادعایی کرده ام ولی من بلد نبودم به همین خاطر شبیه دروغگوهای بزرگ عرق کردم به صورت وحشتناکی عرق کردم اینقدر عرق کردم که عرق هایم داشت از صورتم می چکید و دستمال کاغذی یا چیزی شبیه آن هم همراهم نبود نکند فکر کند من دروغ گفته ام مهندسی برق می خوانم؟ به شوخی بهم گفت هر چقدر هم عرق کنی فایده ندارد تا وقتی بهم یاد ندهی ولت نمی کنم و من وضعم بدتر شد و بیشتر عرق کردم خدای من چه شرمساری بزرگی بود برایم.

دیشب یکی از بچه های اینجا بهم زنگ زد و گفت یکی از دوستاش فوق لیسانس مخابرات قبول شده و نیاز به مشاوره دارد من می توانم هفته ای چند ساعت کمکش کنم؟ هزینه ش هم هر چقدر باشد مشکلی ندارد بهش گفتم هزینه ای که من می گیرم برایشان نمی صرفد و می توانم دانشجویان سال پایینی را بهشان معرفی کنم. وقتی عدد را بهش گفتم گوشی دستش آمد. دیگر کسی به توانایی هایم شک ندارد و مدیر پژوهشگاه ازم خواهش می کند وقت بیشتری برای پروژه اختصاص بدهم. زندگی ما شده چیزی شبیه مسی البته اگر بارسلونا بهش کمک نمی کرد. 

+ عکس مسی است اگر بارسلونا بهش کمک نمی کرد

قورباغه های دختر

  • هایتن
  • جمعه ۴ دسامبر ۱۵
  • ۱۲:۰۱

تصمیم گرفته بودم امسال را سرما نخورم ولی پریشب در حین خواب نظرم عوض شد و مختصری سرما خوردم. اتفاقا به نظرم سرماخوردگی خیلی هم بد نیست مهمترین ویژگی سرماخوردگی این است که خواب آور است و برای کسی که مثل قورباغه ها فکر و خیال بسیار دارد خوب است. می دانید که قورباغه ها زشت هستند و شکم بزرگی دارند و کسی حاضر نیست با آنها ازدواج کند به همین خاطر فکر و خیال بسیار دارند. آخر قورباغه های دختر که مثل آدم های دختر فهمیده نیستند تا بفهمند این مسائل خیلی هم مهم نیست، حالا  نه اینکه قورباغه های دختر خودشان خیلی خوشگل هستند!

باید یک بار مفصل در مورد قورباغه های دختر صحبت کنم.  

همینجا باید تذکر بدهم که من مثل یک قورباغه زشت نیستم و شکم بزرگی هم ندارم ولی خوب آدم های زیادی هستند که شکم و صورتشان شبیه قورباغه است و حتی اگر تی شرت نارنجی هم بپوشند باز هم معلوم است.

و اما بعد داشتم در مورد خوبیهای سرماخوردگی حرف می زدم مثلا اگر نیوتن کمی بیشتر دقت می کرد می توانست از روی آب ریزش بینی هم به جاذبه زمین پی ببرد. من شب که خواب بودم آب ریزش بینی نداشتم ولی صبح که بیدار شدم آبریزش بینی ام شروع شد کاملا مشهود است که این اتفاق به خاطر جاذبه زمین است حتی نیاز به یک کمی هم دقت نداشت. 

قدیم ها بزغاله ها فوتبال بازی می کردند

  • هایتن
  • سه شنبه ۱ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۲۴

حیوانات جنگل داشتند فوتبال بازی می کردند یعنی هنوز بازی شروع نشده بود و داشتند پنالتی تمرین می کردند میمون داخل دروازه ایستاده بود و کفتار با آن پاهای خمیده اش که شبیه میخ های کج طویله بود دورخیز کرده بود تا توپ را از روی نقطه پنالتی شوت کند. بزغاله به شوخی به توپ ناخنک زد و کفتار، که علی رغم ذات وحشی اش مجبور شده بود برای پنالتی زدن مدتی طولانی به صف بایستد، عصبانی شد و به بزغاله حمله ور شد بزغاله بیچاره شانس آورد که یوزپلنگ جلوی کفتار را گرفت. در هر حال بزغاله از آن به بعد دیگر هیچ وقت فوتبال بازی نکرد و اینگونه شد که شما هیچ وقت بزغاله ای را نمی بینید که فوتبال بازی کند درست مثل لاک پشت ها که بعد از اینکه دو نفرشان در یک سانحه هوایی کشته شدند هیچ وقت پرواز نکردند. 

من به همه ی آدم های روی زمین مشکوکم

  • هایتن
  • جمعه ۲۷ نوامبر ۱۵
  • ۱۱:۱۴



بازرس شوستر به محض اینکه صحنه ی وقوع جرم را دید فریاد زد من به همه ی آدم های روی زمین مشکوکم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها