۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

عزیزم تو بهترینی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۵ آذر ۹۴
  • ۲۲:۴۸

از اول پاییز تا حالا سرما نخورده ام و این اتفاق اصلا تصادفی نبوده است. اصلا مگر می شود اتفاق به این بزرگی تصادفی باشد شما هم! چند وقتی هست تقریبا هر روز می دوم میوه بیشتر می خورم و باز هم تقریبا هر روز جوشانده پونه می خورم. باید اسمم را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند. مگر در این دنیا چند نفر هستند که اسمشان زین العابدین باشد و سی سالشان باشد و اصالتا هشترودی باشند و از اول پاییز تا حالا سرما نخورده باشند. شاید میلیون ها زین العابدین سی ساله ی هشترودی داشته باشیم اما شرط می بندم بین همه ی آنها من تنها کسی هستم که از اول پاییز تا حالا سرما نخورده است. در ضمن این تنها رکود من نیست در بین همه ی این چند میلیون، و فقط خدا می داند که چند میلیون، زین العابدین سی ساله ی هشترودی من از همه شان خوش تیپ تر، باهوش تر و حتی قد بلند تر هستم و در ضمن نشناخته می دانم که نویسندگی ام از همه شان بهتر است اگر مدیران گینس بتوانند معیاری برای آن طراحی کنند. از بین همه ی رکوردهایم این بهترین نویسنده بودن را بیشتر از بقیه دوست می دارم. 

ملکه ی کوهستان

  • هایتن
  • سه شنبه ۳ آذر ۹۴
  • ۲۳:۳۸

قربان نوه ی عموی پدر بزرگم بود چند سال پیش به رحمت خدا رفت مثل اکبر دیگر نوه ی عموی پدربزرگم که او هم چند سال قبل از آن به رحمت خدا رفته بود. اما نه، من دارم اشتباه می کنم اکبر را من خیلی بچه بودم که نامه اش به دستمان رسید همان موقع که بخاری نفتی داشتیم و نامه ی دعوت به مجلس ترحیم را جرأت نکردیم به پدرم بدهیم و مادرم گفت بگذاریم کنار همان بخاری نفتی که پدرم هر موقع از سر کار می آمد کنارش می نشست، لابد زمستان بود اکبر همان موقع رفته بود و یوسف هم بازی کودکی من یتیم شده بود.

قربان مرد تنومندی بود و صدای گرمی داشت بینی اش بزرگ بود و خانواده اش همیشه برای من رازآلود بودند پسرش یاقوب که هم سن و هم بازی کودکی برادر بزرگم اسحاق بود همیشه با من مهربان بود و هر موقع من را می دید کلی قربان صدقه ام می رفت  همین حالا هم اگر من را ببیند حال همه را از من می پرسد و پسرعمو صدایم می کند. ولی من مدام می شنیدم که یاقوب شر است گله اش را به عمد وارد زمین های مردم می کند و هر از گاهی خبرش می آمد که  بچه های روستا را به باد کتک گرفته است روستای ما اگر لات داشت یاقوب یکی از آنها بود، مثل پدرش بینی بزرگ و بدن تنومندی دارد. من از یاقوب چیزی غیر از مهربانی ندیده ام اتفاقا به خاطر بینی بزرگش تصور می کردم این مردم روستا هستند که دارند به یاقوب ظلم می کنند و تعجب می کردم چرا برادرم بیشتر از این با یاقوب دوست نمی شود؟

بعدها ملاحت را به مناسب های دیگری در کرج دیدم که با مادرم احوال پرسی کرد ولی آن موقع ها یک بار که  سر زمین بودیم مادرم به سیاهی دوری اشاره کرد و از پدرم پرسید آن کیست فاصله خیلی دور بود ولی پدرم گفت ملاحت است زن قربان. در آن لحظه به نظرم آمد ملاحت ملکه ی کوهستان است و همچنان که با باد مخالف در قلمرو اش قدم می زند ندیمان دامن بلندش را از روی زمین بلند کرده اند. ملاحت واقعا هم زن شایسته ای بود اما انگار آبش با قربان در یک جو نمی رفت و پدرم می گفت دعوای قربان و ملاحت یاقوب را جنی کرده است. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها