- هایتن
- دوشنبه ۲۰ ژوئن ۱۶
- ۱۱:۲۶
- ۷ نظر
هفتهی پیش دکتر رفته بودم هر 5 سال یک بار دکتر میروم نه اینکه بهشان علاقه نداشته باشم اصلا از این زاویه بهشان نگاه نکردهام. آزمایش خون داده بودم زیاد خسته میشوم یک بار گفته بودم شبیه کادیلاکهای کهنه شدهام. مشکل خاصی نداشتم کمبود ویتامین :دی داشتم دکتر شروع کرد که تقریبا همهی مردم ایران کمبود این ویتامین را دارند گفت مردم ایران به خاطر مسائل فرهنگی فقط یک دوم، لحظه ای مکث کرد به سقف نگاه کرد و این بار سعی کرد دقیقتر صحبت کند، فقط یک سوم از بدنشان که باید در معرض تابش نور آفتاب باشد هست من هم داشتم به این فکر میکردم که منظورش از دو سوم باقیمانده کجاست. در راه برگشت به ساق دستم نگاه میکردم که ساق دستها دو سوم میشود یا نه، من بعضی وقتها با تیشرت بیرون میروم.
امروز برای یک مصاحبهی کاری رفته بودم یک شرکت خصوصی، مدیر بخش مخابرات سیستم که با من مصاحبه کرد پسرک جوانی بود که ناتوانی جسمی داشت و نمیتوانست دستانش را مثل ما مشت کند و برای ادای بعضی کلمات باید تلاش بیشتری میکرد و به راحتی هم میخندید. دکترایش را دانشگاه شریف گرفته بود و از خوب حادثه دانشگاه دورهی لیسانسمان یکی بود او یک سال بالاتر از من بود و همان موقع هم میدیدم او را بعضی وقتها. مصاحبه بسیار تخصصی بود و میخواست مطمئن شود گیرندهی مخابراتی که ساختهام را دقیقا خودم طراحی کردهام یا نه. وقتی تمام شد از بابت این مصاحبه تشکر کردم. آخرهای مصاحبه بود که گفتم من فعلا دغدغهی دیگری غیر از درس و کار ندارم. با خودم بیرحم شدهام.
راستی امروز یک چیستان ساختهام. آن چیست که اگر از آن به عنوان غذا استفاده کنید حس میکنید گوسفندید؟
بله درست حدس زدید جوابش کرهی گوسفندی ست این چیستان امروز از آنجایی به ذهنم رسید که تیشرتم بوی گوسفند گرفته بود یعنی نمیدانم مرده شور آن گوسفندی که من الان دارم کرهاش را میخورم آخرین بار چی خورده بود، تازه دیشب خواب طویله هم دیدم داشتم یک گوسفند را ناز میکردم.
+ ویتامین :دی
بعضی وقتها میروم مسجد. امشب هم دمپاییهای آبی تا به تایم را پوشیدم و با تیشرت آبیام رفتم مسجد. جلوی در مسجد کیسههای پلاستیکی گذاشتهاند تا مردم کفشهایشان را داخل کیسه بگذارند. دختر بچهی سه سالهای روی زمین نشسته بود و داشت سعی میکرد دمپاییهای کوچکش را داخل یکی از کیسهها بگذارد. وقتی این یکی را میگذاشت داخل کیسه آن یکی میافتاد. پدرش که مرد بسیار چاقی بود داخل مسجد کنار پیرمرد لاغری نشسته بود. دختر بچه با تلاش بسیار دمپاییها را داخل کیسه گذاشت و بعد کیسه را دو دستی برداشت و آمد داخل رفت کنار پدرش نشست. چند متر آن طرفتر از صف جماعت مرد معلولی کنار دیوار روی ویلچر نشسته بود و در حالی که صورتش را در هم کشیده بود به پایین زل زده بود و داشت به چیزی که من از آن خبر ندارم فکر میکرد. یک بار دیگر هم او را دیده بودم با پدرش مسجد میآید. من هم زل زدن را دوست دارم اگر چیزی یا کسی برایم جالب باشد بهش زل میزنم چند باری برایم مشکل ایجاد کرده و حالا دیگر حواسم به خودم هست. دورهی لیسانس دانشگاه ما چند تا دانشجوی سیاهپوست داشت که من سر میز ناهار که در غذاخوری میدیدمشان با رعایت تمام جوانب احتیاط از دور بهشان زل میزدم میخواستم بفهمم الکی صورتشان را رنگ نکرده باشند. پنج شنبهها که حرم میرفتیم به عربها یا به بچههای کوچک زل میزدم. در میان همهی عجایب دنیا هیچ چیز برایم عجیبتر از رابطهی یک پدر و فرزند نیست. مرد معلول چهل ساله به نظر میرسید و از لحاظ ذهنی هم معلولیت داشت. پدرش که یک پیراهن سفید کهنه و شلوار تیرهی رنگ پریدهای به تن داشت بلند شد به سمتش رفت تکهی کوچکی از پیراهنش از لای کمربند بیرون زده بود. مرد با ذوق بسیار چیزی سبزرنگ به پدرش داد انگار یک نفر شکلاتی بهش داده بود. پیرمرد شکلات را گرفت و در جیب پشت سر ویلچر گذاشت بعد هم دو بار به سر و روی پسرش دست کشید. پسرک شبیه بچه گربههایی که نازشان بکنی خندید. وسط نماز خانمها سه تا استخاره خواسته بودند. حاج آقا گفت اون خانمی که دو تا استخاره خواسته بود هر دوش بسیار خوب آمد بعد کمی مکث کرد و ادامه داد اون خانمی هم که یک استخاره خواسته بود اون هم خیلی خوب آمد. بعضی از همین خانمها حتی برای خواستگار دخترشان هم استخاره میکنند باید بهشان بگویم بیایند مسجد ما استخاره کنند، جواب اغلب استخارهها بسیار خوب است. به هر حال اگر یکی از این بسیار خوبها جواب یک خواستگاری بود مبارک باشد، خدا شانس بدهد. آخر نماز پیرمرد پسرش را برداشت برد. جلوی مسجد حلوای نذری گذاشته بودند، یک تکه به پسرش داد پسرک انگار که قره قوروت خورده باشد لبهایش را جمع میکرد و سرش را عقب میکشید. پیرمرد جلوی مسجد داشت با خنده برای یک نفر تعریف میکرد که تازه پسرش یک رفیق سر چهارراه دارد که هر روز بهش سر میزند. مرد چاق تکهی بزرگی از حلوا را برداشته بود و داشت به اصرار از دختر سه سالهاش میخواست آن را بخورد ولی دخترک سر لج قبول نمیکرد.
+ کمی سبزی گرفتم پهن کردم داخل اتاق خشک بشه، فرخندهایم.
سالهاست اجازه نمیدهم کسی کاری برایم انجام دهد پدرم به هیچ کس حتی به فرزندانش اعتماد ندارد و من درکش میکنم اما خودم جرأت ندارم به دوستانم بگویم بهشان اعتماد ندارم نه اینکه چیزی را از دست بدهم ناراحتیشان را دوست ندارم همین که ناراحت میشوند یعنی قابل اعتماد نیستند. به هر حال از سر غرور نیست دوست ندارم کسی کاری برایم انجام دهد این موضوع شامل خانوادهام هم میشود بیشتر از سر این است که فکر نمیکنم لیاقت این را داشته باشم کسی به خاطرم به زحمت بیفتد. سالهاست اجازه ندادهام مادرم لباسهایم را بشورد اوایل ناراحت میشد ولی حالا دیگر بیشتر درکم میکند. وقتی خانه میروم و برمیگردم چیزی با خودم نمیآورم مادرم میگوید پنیر یا چای یا قند یا مربا یا ترشی برای خودت ببر ولی من قبول نمیکنم ترجیج میدهم اینها بماند خانه خودشان استفاده کنند. این موضوع آنطور که من برایتان نقل میکنم طبیعی نیست و تقریبا تمام هماتاقیهایی که داشتهام هر موقع از خانه برگشتهاند مقداری توشه با خودشان آوردهاند. این بار که میخواستم از خانه بیایم شب قبلش مادرم دلمه درست کرده بود و خدا میداند که من چقدر دلمههای مادرم را دوست دارم. شبی برنج هم داشتیم دلمهها ماند و من که میخواستم بیایم باز مادرم گفت پنیر، چای، قند، مربا ترشی حتی سیب، گفتم نه فقط از آن دلمهها چند تا بگذارید که برای ناهار بخورم. برداشت همهی دلمههایی که دیشب درست کرده بود را برایم گذاشت و من تا چند روز در خوابگاه از دلمههای مادرم میخوردم وقتی تمام شد ظرفش را نشستم گذاشتم فریزر و حالا هر چند وقت یک بار برمیدارم ظرفش را بو میکنم.
+ ساعتی که عکسش را گذاشتهام ساعت خراب پدرم است یک ساعت جدید برایش گرفتهام و این ساعت را برای خودم برداشتهام. لای شیارهایش خاکی است.