۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

از دیدن رویم دل آیینه‌ی آسانسور فرو ریخت

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵
  • ۲۰:۴۱
  • ۱۵ نظر

معمولا پست‌های کوتاه نمی‌نویسم یعنی این اعتماد به نفسو ندارم که خیال کنم دویست هزار نفر به خاطر خوندن پست‌های کوتاه من خودکشی کنن راستش رو بخوام بگم تصور نمی‌کنم وبلاگ من از اول تا حالا بیشتر از انگشتان یه دست کشته داده باشه این روزا حتی چایی هم با دیدن من قند تو دلش آب نمیشه.

می‌خوام شروع به عکاسی کنم یعنی چند تا عکس هم با گوشیم گرفتم یک عکسش از سرایه‌دار ساختمان روبرو بود که داشت زمین رو جارو می‌کرد و پسر کوچیکش کنارش ایستاده بود و به خاطر آلودگی هوا ماسک زده بود مفهوم عکس هم این بود که هیچ‌کس برای این آلودگی کاری از دستش برنیومد کاش سرایه‌دار به خاطر پسرش هم که شده یه جارویی هم به آسمون می‌کشید.  یه عکس دیگه هم گرفتم اون برد الکترنیکی که تو پست قبلی گفتم افتاد زمین از کار افتاد قیمت زیادی داشت معلوم شد مشکلش جدی نبود و یکی از پایه‌هاش شل شده، برد رو گذاشتم داخل یه جعبه و اونم گذاشتم داخل یه کمد و بعد هم یه برگه روش چسبوندم که با خط درشت روش نوشتم لطفا دست نزنید، خیلی جدی بودم اصلا مسخره بازی هم در نیاوردم، یعنی هی می‌خواستم آخرش یه شکلکی چیزی هم بکشم گفتم نه ولش کن. این عکس هم فقط محض ثبت یه خاطره بود و مثل عکس بالا سرشار از مفهموم نبود. یه چند تا عکسم از خودم تو آینه آسانسور و این جاها گرفتم شبیه این هنرمندای بزرگ که نقاشی پرتره از خودشون می‌کشن. 

+ عنوان از شعر صائب تبریزیه که میگه 

از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت                                 هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد 

در هر شکن زلف گره‌گیر تو دامیست                            این سلسله یک حلقه بیکار ندارد 

کافه بوکا

  • هایتن
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۴:۲۷
  • ۹ نظر

مدتی هم هست در تانزانیا گرفتارم من چه زندگی پر فراز و نشیبی دارم همین یک سال پیش بود که هر روز صبح برای پیاده‌روی به کنار رودخانه ولتا در پراگ می‌رفتم. امروز هشداد برای دیدنم به اینجا آمده بود از همین در شماره‌ی پنج دیوار مرزی داخل آمد من جلوی در زیر اطلسی‌ها منتظرش بودم وقتی سوار بر جیپ سبز لجنی از کنار دشت‌های نیمه‌خشک آفریقا رد می‌شدیم توماس را بهش نشان دادم گفتم او همان توماس خنگ است، من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم. پیاده از کنار مهمانسرای پارک حیات وحش که فقط دو تا اتاق دارد گذشتیم و داستان درختان توت سربریده را برایش تعریف کردم. وقتی به استادیوم رسیدیم من برایش تعریف کردم که اوایل دوری مان وقتی در این استادیوم می‌نشستم تنهایی‌ام به اندازه‌ی یک استادیوم بزرگ می‌شد، خدا را شکر که الان هشداد را دارم. به سمت کافه بوکا رفتیم بهش گفتم تو را به خدا عجله نداشته باشد، من در تمام رویاهایم با تو یک قهوه در این کافه خورده‌ام. بوکافه بیشتر شبیه کتابخانه است وقتی نشستیم چند تا از دانشجوها داشتند سیگار می‌کشیدند گفتم من سیگار نمی‌کشم‌ ها!

هشداد دختر زیبا و بسیار باهوشی است اما مذهبی نیست گفتم کاش مذهبی بودی گفت منظورت خداست؟ گفتم منظورم سبک زندگی‌ات است گفت سبک زندگی‌ام اشکالی ندارد گفتم حجاب نداری در حالی که داشت کتاب‌ها را زیر و رو می‌کرد گفت مگر در تانزانیا هم حجاب احباری است شوخی‌اش گرفته بود گفت آدم‌های مذهبی راستگو نیستند و برای اعتقاداتشان دلایل قانع کننده‌ای ندارند گفتم تو مگر برای دوست داشتن بوی پونه‌های کوهی دلیل قانع کننده‌ای داری گفت من اصلا دلیلی برای این کار ندارم آن‌ها برای همه چیز سندهای مسخره پیدا می‌کنند گفتم کاری به آن‌ها نداشته باش این یک قرار است بین من و تو گفت شما مردها آدم‌های خودخواهی هستید گفتم قبل از هر چیز باید به هم اعتماد کنیم گفت من به تو اعتماد دارم ولی به نظرم زندگی را بیش از حد جدی گرفته‌ای. 


مثل فهمیده‌ها پوک نزن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵
  • ۱۹:۳۶
  • ۹ نظر

در محل کار هم با توجه به مسئولیت‌هایی که دارم فشار زیادی روم هست. ببینید من آدم کم تحملی نیستم و در واقع اهل شکایت کردن هم نیستم این حرفا که می‌زنم واقعیت داره. پدرم چند روز اینجا بود دقیقا مثل سال پیش باز هم تو انتهای سفر پدرم مریض شدم و دو سه روزی افتادم همین دیروز یک مقدار بهتر شدم روز اول مریضی سر کار هم رفته بودم که سرفه کردنم باعث شد برد مبدل آنالوگ به دیجیتال بیفته زمین و همه چیش به کل به هم بریزه. بحث این نیست که می‌تونستم سر کار نرم من اگر یک راننده تاکسی اول صبح یک تیکه بهم بندازه تا آخر اون روز حالم گرفته‌ست یه جورایی مثل تنگ بلور حساسم حوصله اوقات تلخی مدیرم رو ندارم بعدم می‌دونید بعضیا هستن به دروغ میگن مریضن پا میشن میرن سفر شمال یا مثلا کنسرت احسال خواجه امیری. از کنسرت رفتن تو ایران هم بدم میاد کلا از هر کاری که دلیلش دقیقا همون چیزی نباشه که باید باشه بدم میاد در مورد این موضوع زیاد صحبت کردم یارو همراه دوستاش رفته تئاتر که فلان بازیگر خانوم رو روی صحنه ببینه اندازه پشم از هنر حالیش نیست، این چیزا عصبانیم می‌کنه. از عینکی که شما رو شبیه روشنفکرا بکنه بدم میاد از سیگاری که باعث بشه شبیه فیلسوفا بشین بدم میاد. اون روز دور میدون دو تا مرد جوون دیدم که یکیشون همون یه مرد جوون ساکت و معمولی و کم سواد بود ولی اون یکی با اون لباسای مندرس یه سیگار دستش گرفته بود و وقتی می‌خواست پوک بزنه سیگار رو با دقت بین دو تا انگشتاش گوشه لب‌هاش میذاشت و چشماش رو موقع پوک زدن ریز می‌کرد  انگار که در کار جهان هستی دقیق شده باشه آخر سر هم که فیلترش رو دور مینداخت این کار رو جوری انجام داد که انگار به دنیا پشت پا زده و ماها لیاقت اونو نداریم. من اگر یه زمانی هم بخوام سیگار بکشم این کار رو مثل نفهما انجام میدم یعنی سیگارو میذارم قشنگ وسط دهنم بعدم دستمو ول می‌کنم بعد پوک می‌زنم شبیه نفهما پوک می‌زنم.

 

کج‌نویس فداکار

  • هایتن
  • جمعه ۷ آبان ۹۵
  • ۲۲:۵۰
  • ۱۱ نظر

ساعت ده وقت خوابمه ولی مگه دیشب که ساعت یک خوابیدم طاق کسری فرو ریخت منظورم اینه که لازم نیست همیشه ساعت ده بخوابم مثل امشب که این کارو نکردم دیشبم مهمون داشتم خواهرمینا از کرج اومده بودن فکر نمی‌کردم بخوان شب بمونن آخه خونه اون یکی خواهرم نزدیکه گفتم میرن اونجا تازه گفته بودن شام و اینام نگیرم اصلا دیر اومدن منم گفتم خوب حتما یه چیزی می‌خورن ظهری که خواهرم زنگ زده بود می‌گفت شام درست نکنی خنده‌م گرفته بود مثلا می‌خواستم درست کنم دیگه ناهارم نخورده بودم شبی ساعتای 8 و اینا یه املت درست کردم خوردم خواهرمینا ساعت نه و نیم اومدن حالا من مثلا قرار بود ساعت ده بخوابم شامم نخورده بودن زنگ زدم چند تا پیتزا آوردن خودمم برا اینکه تعارف نکنن یکیش رو کامل خوردم یعنی تنها نیتم همین بود از بس که فداکارم حالا در ادامه می‌خوام بیشتر در مورد فداکاریم صحبت کنم. بعد خواهرم یه عادتی داره یه جا نمی‌شینه که پا میشه همه جا رو می‌شوره اون موقع‌ها ما ارومیه بودیم اینا کرج بودن سالی یه بار می‌اومدن بعد خوب ما که از همدیگه دور بودیم تلفنم نداشتیم 20 سال پیش رو میگم هر موقع یکی می‌خواست بیاد سمت کرج برا خواهرم نامه می‌فرستادیم یا برعکس اون می‌فرستاد کلی هم قربون صدقه هم می‌رفتیم ولی وقتی می‌اومد ارومیه همیشه خدا از دست ما عصبانی بود چون برمی‌داشت همه چیز رو به هم می‌ریخت ما هم که اهل کمک کردن و اینا نبودیم همه‌ش بهمون می‌گفت انتر مام خوب زیاد بودیم همدیگه رو هی انتر صدا می‌کردیم می‌خندیدیم اینم نحوه شکل‌گیری تربیت ما بود وقتی دوباره می‌خواستن برگردن کرج ما گریه‌مون می‌گرفت این خواهرزاده‌هام تعجب می‌کردن که اینا چه مرگشونه. کلا ما خانوادگی همینطوریم وقتی از هم دوریم عاشق همیم وقتی یه جا باشیم سایه همو با تیر می‌زنیم.

حالا اون بحث فداکاری رو داشتم می‌گفتم فقط دو تا بالش داشتم که اونم دادم به بچه‌ها یعنی اونا گفتن نمی‌خواد ولی خوب نمیشد اون وخ فداکاری چی می‌شد، یعنی من در این حد فداکارم که اگه جنگ بشه بمب شیمیایی بزنن بعد ما دو نفر باشیم فقط هم یه ماسک داشته باشیم قطعا من شیمیایی میشم. رفتم کت شلوارم رو با همون آویزش لوله کردم گذاشتم لای ملافه به عنوان بالش ازش استفاده کردم حالا نصف شب اون آویزش اومده بود زیر سرم نمی‌ذاشت بخوابم از یه طرفم خواب و بیدار بودم فکر می‌کردم اگه بخوام آویز رو از لای کت شلوار دربیارم این کار سالها طول می‌کشه، علاوه بر آویز یه چیز سفتم تو جیباش بود که اون طرف بالش بود یعنی یه سمت آویز بود یه سمت اون چیز سفت بود بعد من با خودم می‌گفتم گیرم آویز رو تونستی دربیاری اون چیز سفته رو می‌خوای چیکار کنی. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها