۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

لیلی

  • هایتن
  • جمعه ۲۵ اسفند ۹۶
  • ۱۸:۵۴
  • ۳ نظر

لیلی دختر زیبایی بود. حتی در آن لباس مندرس با آن روسری که دیگر رنگ اولش معلوم نبود فقط صورت زیبای لیلی پیدا بود. اتاق را داشت جارو می‌کرد، جارو را خیس کرده بود که گرد و خاک به هوا بلند نشود. مدام گوشه روسری‌اش را صاف می‌کرد و به جارو کشیدن ادامه می‌داد. دایی حبیب از شهر قرار بود بیاید خانه‌شان، با دخترش ناهید. خانه بوی خاک گرفته بود. از وقتی که پدرش از دنیا رفته، دایی کمتر بهشان سر می‌زند. مادرش می‌گفت دایی‌ات وضعش خوب نیست خجالت می‌کشد اینجا بیاید.

ناهید، دختر کوچک دایی، ده سالش بود ولی مثل دختران کوچک پنج ساله مدام همراه پدرش بود. در باز بود، حبیب که داخل آمد داد زد کسی خونه نیست، دختر، لیلی، کجایی؟ مامان آهو با آستین های بالا زده از تنورخانه بیرون آمد. لیلی یکبار دیگر ولی این بار با دقت بیشتری روسری‌اش را مرتب کرد و به سمت در عجله کرد. مامان آهو آرام و بی‌تفاوت پیش آمد یا حداقل وانمود کرد حالش اینطوری است. سلام داداش، خوش اومدی. با حبیب دست داد و روبوسی کرد ولی ناهید را محکم در آغوش گرفت و بوسید. سلام عسل عمه، خوش اومدی. ناهید حیران بود صورتش مثل کسی که وسط یک ماجرای بزرگ، بی‌خبر باشد، بی‌حس بود. لیلی با دایی روبوسی کرد، نگاه کن دخترمون چقدر بزرگ شده، دایی گفت. منظورش از بزرگی، تمام خوبی‌های دنیا بود. لیلی شرمش آمد ناهید را ببوسد، از همان فاصله‌ی نزدیک با خنده و شوخ‌طبعی گفت سلام دختر دایی، خوش اومدی. ناهید دیگر تا آخر عمرش لیلی را ندید، از او فقط همین یک خنده‌ی زیبا در خاطراتش ماند.


خوشحالی بی‌دلیل

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ اسفند ۹۶
  • ۲۲:۵۲
  • ۵ نظر

عصبانی با اینترنت دعواش شده منتظره پنج دقیقه دیگه بگذره تا همه‌ی خبرگزاری‌ها رو دوباره چک کنه. بی‌خیال وسط اتاق دراز کشیده و داره کتاب می‌خونه، میز عصبانی کنار پنجره‌ست و وقتی بی‌خیال بهش نگاه می‌کنه برای اینکه معلوم نشه بیکاره یک فایل ورد رو باز می‌کنه و باعصبانیت توش می‌نویسه " متنفرم، چرا باید به کسی ربط داشته باشه من مشغول کار خاصی نیستم؟!" و بعد از چند لحظه بدون اینکه ذخیره‌ش کنه فایل رو می‌بنده. زیرپوش رکابی تنشه که وقتی ریششم بلند میشه حسابی شبیه درمونده هاش می‌کنه.

 خوشحال از در میاد تو، رفته بود دستشویی. عصبانی سعی می‌کنه جدی به نظر برسه. خوشحال هم حواسش هست عصبانی دوست نداره کسی به صفحه کامپیوترش نگاه کنه. اومد جلوی پنجره، درست پشت سر عصبانی، تا بیرون رو نگاه کنه. بدون اینکه نظر کسی رو بپرسه پنجره رو باز کرد. صبح زود بود و دیشب بارون باریده بود. دست‌هاش رو قلاب کرد و برد بالای سرش."دو تا دختر دارن از اون روبرو رد میشن اون یکی که چادری هم هست معلوم نیست با گوشیش به کدوم پسر احمقی داره اسمس می‌زنه" بی‌خیال گفت یه نیگا به گوشی خودت بنداز. انتظار این هوشمندی رو از بی‌خیال نداشت، منتظر بود عصبانی یک چیزی بهش بگه. خندید و رو کرد به عصبانی گفت: با توئه عصبانی. عصبانی چرخید و کمی نگاهش کرد، ابروهاشو صاف کرد و سعی کرد جوری صحبت کنه که معلوم نباشه ریش‌هاش از روی بی‌توجهی بلند شده.  خوشحال سعی کرد خیلی دقت نکنه، به نظرش این کار منصفانه نبود. وقتی داشت بهش نگاه می‌کرد چشم هاشو ریز کرد تا قیافه ش مسخره به نظر برسه.

عصبانی: حالت خوبه نه!

خوشحال چشم‌هاش درخشید و گفت: بله متأسفانه. و با صدای بلند خندید، جوری که قهقهه‌ی خنده‌ش شبیه بازیگرای مبتدی باشه. با خودش فکر کرد الان عصبانی خیال می‌کنه داره فخر می‌فروشه.

عصبانی: به همون اندازه که دلیلی نداره تو خوشحال باشی منم دلیلی نداره عصبانی باشم. قبل از اینکه این سوال رو بپرسه از ذهنش گذشته بود بپرسه چرا خوشحالی؟ و اونم بپرسه تو چرا عصبانی‌ای؟

خوشحال: وقتی خوشحالم سعی می‌کنم زیاد دقت نکنم حرف‌های پیچیده نزن، می‌خوای برات برقصم؟

عصبانی چیزی نگفت و برگشت به سمت لپ تاپش، خوشحال بدون اینکه به این فکر کنه که باید این کارو بکنه یا نه، اومد نزدیک و دو دستشو گذاشت رو شونه‌های عصبانی، سرش رو خم کرد تا کنار گوش‌هاش. وقتی خوشحال دستاشو رو شونه‌های عصبانی گذاشت لرزش خفیفی به عصبانی دست داد چیزی شبیه کسی که ناگهان بغض کنه. خوشحال تو گوشش گفت مطمئنم اگه بشینی یه چایی با من بخوری می‌تونم حالتو بهتر کنم. عصبانی از اینکه حالش بی‌دلیل بد بود از خودش متنفر شد.


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها