۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در صف ایستاده‌گانیم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ دسامبر ۱۷
  • ۱۱:۲۳
  • ۵ نظر

پیامک‌های فرواردی رو دوست نداشتم، یعنی خب یه آدم بی‌ربط بهت بگه یک دنیا عشق و مهربانی تقدیم تو باد، مثل این می‌مونه که یه غریبه آدمو بغل کنه. احتمالا زندگیم بیش از حد لاکچری بود که قدرت انتخاب هم داشتم، چی رو دوست دارم چی رو دوست ندارم. البته اینطور نبود، دارم به کسایی که قدرت انتخاب دارن طعنه می‌زنم. یک بار یکی از دوستانم پیام تبریکی چیزی رو برام فروارد کرده بود، منم فیش موبایلم رو براش فروارد کردم. مثلا می‌خواستم بهش یادآوری کنم چقدر این کارش بی‌معناست، آدم نچسبی بودم. منظورم برای خودم بدیهی بود ولی اون بنده خدا رفته بود فیش رو پرداخت کرده بود. بعدا فهمیدم نتیجه‌ای که دوستم گرفته بود بدیهی بود. هنوزم آرزو ندارم کسی من رو در لیست فرواردش بذاره، می‌خوام بگم سالها تلاشی که کردم نتیجه داده، همین. یک مثل معروفی هست که میگه غذای خوب می‌خوای باید تو صف واستی. 

شان ژانگ یا، یک روز در میان خوشحال بود و غمگین

  • هایتن
  • جمعه ۸ دسامبر ۱۷
  • ۱۰:۳۵
  • ۴ نظر

دو روزی مسافرت بودیم، عروسی علی بود. همان که سال اول کارشناسی سبیل می‌گذاشت و قد بلند و بدن تنومندی داشت، برای من دنبال آهنگ‌های ترکی می‌گشت. چه می‌دانم، شاید چون از راه دوری آمده بودم شبیه جواهری در قصر بودم. مشهد و نیشابور رفته بودیم. با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم.

هزاران سال پیش، شان ژانگ یا هم مثل من از راه دوری آمده بود و در مسیر جاده ابریشم از نیشابور هم گذشت. به قیافه‌اش نمی‌آمد (دندان‌های جلویش دراز بود) اما هر چه بیشتر آدم‌های اطرافش را می‌دید بیشتر متوجه می‌شد یک فرمانده بی‌لشکر است. این که یک فرمانده بود خوشحال‌کننده است ولی اینکه بی‌لشکر بود غم‌انگیز است، حالا دیگر قضاوت با خودتان، این یک داستان شاد است یا غم‌انگیز. 

از سری معایب زورکی حرف زدن

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۷ نوامبر ۱۷
  • ۱۰:۴۷
  • ۸ نظر

خانه‌ام مورچه زیاد داشت. تا یک جایی سعی کردم با آنها کنار بیایم، از آنهایی که فکر می‌کنند مورچه هم آدم است. ولی بالاخره صبرم به سر آمد و یک پودر حشره‌کش گفتم. پودر لعنتی زیادی موثر بود، من باورم نمی‌شد یک پودر سفید بدون بو که اگر فوتش کنی در هوا پخش می‌شود اینقدر موثر باشد. تعجبم را برانگیخت، سعی کردم از داخل این اتفاق شگفت انگیز بهانه ای برای نوشتن پیدا کنم مثل کسی که بخواهد زورکی سر صحبت را با کسی باز کند.

 آن روز در صف طولانی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم نفر پشت سری‌ام گفت فکر می‌کنم اگر پیاده بروم سریعتر می‌رسم! گفتم بله، این مسیر چون ترافیک است تاکسی کمتر برایش می‌آید، ولی اگر بیاید سریع می‌آید. آن یک نفر به بهانه صحبت کردن با تلفن صحنه را ترک کرد ولی من تا ساعت‌ها داشتم فکر می‌کردم چیی گفتم؟ داشتم سعی می‌کردم حرف چرتی را که گفته بودم توجیه کنم برای موقعیت احتمالی که آن یک نفر دوباره بخواهد برگردد و ازم توضیح بخواهد.

+ یک نفر ناشناس کامنت گذاشته که بخش دیلی دیلی لبخند به لبش آورده، تبریک میگم شما به جرگه‌ی لبخند‌زنندگان به این شوخی پیوستید

تو گویی از فریزر آوردنم بیرون

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ نوامبر ۱۷
  • ۱۱:۰۸
  • ۳ نظر

یکی از ویژگیهای فریزر اینه که به اونچه در داخلش هست چیزی اضافه نمی‌کنه ولی در عوض چیزی هم ازش کم نمی‌کنه، باید دعا کنیم خدایا ما را فریز بنما، یعنی خب از خدا نخوایم از کی بخوایم؟

چند سال پیش 13 تا شنای یک دست رفتم تا چند سال دیگه نتونستم این رکوردم رو تکرار کنم، آخه میگن تکرار کردن خوبه. امروز تونستم 12+1 تا شنای یک دست برم. ربطی به نحسی 13 نداره، اگر بخوام دقیق‌تر توضیح بدم 12 تا رفتم، سیزدهمی رو نتونستم (وسط راه پکیدم)، بعد با خودم گفتم حالا من چطوری پست امروزو بنویسم در حالی که نتونستم 13 تا برم؟ اومدم نشستم یه خورده استراحت کردم یه انارم خوردم بعد یه فکر درخشان به ذهنم رسید، یکی دیگه رفتم شد 12+1 تا. رکوردم رو تکرار کردم، تو گویی از فریزر آوردنم بیرون.

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها