۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

کشتن مرغ مقلد

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۷ مارس ۱۹
  • ۱۰:۴۴
  • ۲۹ نظر

خب از عجایبم داره کم می‌شه، قبلا هم البته به خیال خودم فرقی داشتم. همه به خیال خودشون فرقی دارن ولی به خیال بقیه نه. معمولا اگر در صحبت با یه نفر از کلمه همه استفاده بشه بلافاصله ناامید می‌شم ازش. یعنی اگه یه شوخی بی‌مزه بکنه ناامید نمی‌شم ولی اگه بگه همه یا صفتی از من رو با خودش مقایسه کنه زود ناامید میشم ازش. حالا ناامید هم می‌شم نه اینکه دیگه تلفنش رو جواب ندم، نه، همینطوری فقط ناامید می‌شم ازش.

یک مدتی هست سعی می‌کنم چند ساعتی زودتر از سر کار بیام خونه، بشینم ریاضی بخونم. حالا چند روز بود نتونسته بودم این کار رو بکنم. آدمای بدقول چطوری‌ان؟ اولویت‌هاشون فرق داره، خودشون رو به بی‌گناهی می‌زنن. من هم مثل اونا. یعنی این بی‌برنامه‌گیم مثل اونا، وگرنه خودم نه مثل اونا. گفتم که دوست ندارم مقایسه با همه رو. یه زمانی اگر قتلی هم مرتکب شدم دوست ندارم یه جرم‌شناس روانشناس روش تحقیق کنه، دوست دارم یه کاراگاهی روش کار کنه که تمام پرونده‌های قبلیش با همدیگه فرق داشتن. به هر حال امروز بعد از چند روز یه ساعتی ریاضی خوندم، توپولوژی و اینا. با یه زحمت زیادی ثابت می‌کنن زیرمجموعه‌ی یه مجموعه‌ی قابل شمارش، قابل شمارشه.

ریاضی یه سبک زندگیه اگه حالت خوب نباشه اگه حواست سر جاش نباشه اگه خوابت بیاد اگر بدنت سالم نباشه نمی‌تونی ریاضی بخونی، البته منظورم جمع و تفریق ساده نیست، به حدود تواناییت نزدیک بشی. این حدود توانایی هم برای من داستانی شده. یکی پیدا بشه من پیشش منگول باشم دست از این تلاش بیهوده بردارم، منظورم اینه که قشنگ حدودم دستم بیاد.

کتاب برادران کارامازوف رو نتونستم تمومش کنم. این جمله البته بار گناهم رو سبک می‌کنه، فاصله‌ی زیادی با تموم کردنش داشتم. به هر حال به پیشنهاد یکی از دوستان وبلاگی، کتاب بعدی قصد دارم کشتن مرغ مقلد رو بخونم. اگر خواستین همراهی کنین در همین پست اعلام آمادگی کنین و سر قولتون بمونین و مثل همه نباشین.

+ دوستانی که می‌خوان خوندن کتاب رو شروع کنن فکر می‌کنم بتونیم از  اول فروردین 20 روزه کتاب کشتن مرغ مقلد را تموم کنیم. 

پنجشنبه‌ها

  • هایتن
  • جمعه ۱ مارس ۱۹
  • ۱۱:۳۳
  • ۴ نظر

ده سال از آن روز می‌گذشت. جاناتان، همان نوجوانی که قایقش را طوفان زده بود و در جزیره کچل‌ها به ساحل رسیده بود حالا دیگر مرد جوان خوش سیمایی شده بود. قد بلندی داشت و  پوستش سبزه بود و بینی‌اش شبیه منقار مرغ‌های دریایی گرد و کشیده بود و انگار یک توپ گرد کوچک از سر بینی‌اش آویزان بود. چشم‌های سبز خفیفش، گودی مختصری داشتند که باعث شده بود دهان و دماغش مثل پوزه کمی جلوتر از صورتش باشند. پیشانی کشیده‌ای داشت و رنگ موهای سیاهش پریده بود.

شب‌ها در انباری عمارت پدری آلچا می‌خوابید، اتاق کوچکی که در حیاط نه چندان بزرگ امارت از ساختمان اصلی جدا بود. آلچا همان دخترکی بود که اولین بار در ساحل، بالای سرش به وارسی ایستاده بود و اسم خودش را مدام تکرار می‌کرد، آلچا، الچا، آلچا، و از او اسمش را می‌پرسید و جاناتان با یک شوخ طبعی آنی گفته بود چاناتان. آلچا و چاناتان. جاناتان نمی‌خواست زندگی‌اش مستقل باشد، این نخواستن تصمیم بی‌هدفی بود، فضای زندگی‌اش واضح نبود، تردید داشت و به آن اعتنایی نمی‌کرد. معمولا، مثل خریدن پیراهنی تازه، اگر در انجام کاری تردید داشت مایل به حفظ وضع موجود بود.

هنوز هم بعد از  این همه سال مردم به خاطر موهایش از او فاصله می‌گرفتند. در میان آشنایان اسباب بی‌قراری بود و در میان غریبه‌ها دوره‌گردی بی‌ارزش که لایق مهربانی نبود. جاناتان گاه و بیگاه از این وضعیت خسته می‌شد و شب‌ها کابوس حمله گرگ‌ها را می‌دید. یک بار با خودش گمان کرد اگر نخواهد دیگر از این کابوس‌ها ببیند یا باید همیشه حالش خوب باشد یا باید اتفاقی بدتر از حمله گرگ‌ها برایش بیفتد. واقعا هم این روش را امتحان کرد و با قصاب قوی هیکل جزیره دعوا کرد و کتک مفصلی خورد ولی کابوس هایش عوض نشد.

آلچا دختر نوجوان دمدمی مزاجی بود. گاهی بی‌صبر بود و بداخلاقی می‌کرد و گاهی کلافه بود و در اتاقش برای ساعتی راه می‌رفت و مدام بدون اینکه دیدن چیزی مورد انتظارش باشد از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، شاید اتفاق تازه‌ای بیفتد. گاهی شاداب بود و مثل دختران جوان، دامن بلندی می‌پوشید و سبد غذایش را برمی‌داشت و به باغ سیب می‌رفت و برای خودش و عروسک‌های کچلش مهمانی می‌گرفت و شعرهای بچه‌گانه می‌سرود. معمولا به گذشته‌ی دور و آینده‌ی پیش رو فکر نمی‌کرد. پنج شنبه آخر هر ماه سرحال بود و برای چامی پیانو می‌زد. جاناتان را چامی صدا می‌کرد و نمکین می‌خندید، چامی یعنی چاناتان میمون. جاناتان، پنجشنبه آخر هر ماه، شام را مهمان خانواده‌ی آلچا بود.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها