۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

چپی شده ام

  • هایتن
  • جمعه ۱۸ می ۱۸
  • ۱۲:۰۲
  • ۵ نظر

این اواخر هر جا می‌روم قبله‌اش چپ است. خانه‌ی خودم و خواهرم قبله‌اش چپ است، محل کار قبلی و جدیدم قبله‌اش چپ است، آن روز دقت کردم جایی هم اگر قبله‌اش مستقیم باشد من به سمت چپش کشش دارم، چپی شده‌ام. در کل دنیایی را تصور کنید که همه مثل این آقا پسر چپکی راه بروند. حداقلش این است که دیگر کسی گردن‌درازی نمی‌کرد و مردم به سختی چایی می‌خوردند.

 با یک جای جدید هم قرارداد امضا کردم، از این به بعد دو جا کار می‌کنم. احتمالا سختم باشد و مجبور باشم برای پیشرفت پروژه جمعه‌ها هم سر کار بروم. به هر حال یک ژنی هم در من هست که سختی کشیدن را دوست دارم. نه اینکه جمعه‌ها به کوه و دشت و بیایان و دشت شقایق می‌رفتم، دیگر نمی‌روم. زندگی‌ام آسان‌تر نمی‌شود. کسی هم چنین قولی بهم نداده بود. خونم از مورچه‌های کارگر که رنگین‌تر نیست، البته اگر خونی داشته باشند بیچاره‌ها.


دختر همسایه مثلا

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۶ می ۱۸
  • ۱۷:۵۵
  • ۴ نظر

دقت کرده‌اید کیفیت نوشته‌هایم پایین آمده. البته نیازی به دقت هم ندارد اگر از اهل دقت نباشید، خودش همینجوری مشخص است. نه اینکه جوان‌تر بودم برای خودم سعدی علیه‌الرحمه‌ای بودم، از آن جهت. نمی‌دانم سعدی را، خودش خودش را کشف کرد یا نه مثل این بازیکنان جوان یک نفر آمد او را کشف کرد؟ هر چه که باشد به درد من یکی نمی‌خورد و چراغی پیش رویم روشن نمی‌کند چه آنکه مجبورم خودم خودم را کشف کنم. نه اینکه روزی در هزار تا محفل شعر و ادب و فرزانگی حضور ندارم تا کسی ببیندم، نه، از بس پیچیده‌ام. می‌دانید که، سعدی سهل و ممتنع بود. یحتمل، همسایه‌ی دیوار به دیوارشان کشفش کرد.

و اما رمضان. آدم دهان‌بینی هستم. الان نه، ولی در گذشته بودم. برایم مهم بود آدم‌های نابغه در مورد دین چه فکری می‌کنند. مثلا می‌رفتم می‌گشتم پیدا کنم انیشتین چه فکری داشته، یا چه می‌دانم این برندگان نوبل. بعدها فهمیدم من خود کم نی‌ام. به هر حال در توصیف دقیق اینکه چه دیدگاهی در مورد دین دارم درمانده‌ام اما رمضان را دوست دارم. رمضان در کنار چیزهای دیگر من را یاد پدرم می‌اندازد. پدرم آدم باعرضه‌ای نیست همیشه از سخت‌ترین راه ممکن نان درآورده است. چه آن موقع که در روستا کشاورز بود و پاییز و زمستان را برای کارگری به شهر می‌آمد و چه بعدها که به شهر آمدیم و 25 سال تمام کارگری کرد، بی هیچ بیمه و مرخصی و اضافه کار و حق اولاد و بازنشتگی و کوفت و زهرمار. عرضه‌ی اینکه مغازه‌ای داشته باشد تجارتی بکند نداشت. حتی در همان کارگری هم پیشرفتی نکرد، سخت‌ترین کارها را به او می‌دادند. به هر حال پدرم به این معروف است که در سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش روزه‌اش را گرفت. می‌گفت در روزهای سخت تابستان که سر زمین بوده از شدت گرما و خستگی می‌رفت کنار چشمه آب سرد روی سرش می‌ریخت ولی روزه‌اش را نمی‌خورد.


شتر در خواب بیند

  • هایتن
  • شنبه ۵ می ۱۸
  • ۱۰:۵۵
  • ۲ نظر

دیشب خواب دیدم با خواهرم رفتیم یه جایی خواستگاری، شبش آستامینوفن خورده بودم توهم زده بودم. به هر حال یارو انگار از آشناهای قدیمی بود که ما باهاشون قطع رابطه کرده بودیم. یه نفر به خواهرم گفت عجیبه که اینجا اومدین، خواهرمم گفت بله دیگه ماندگان می‌روند رفتگان برمی‌گردند. ضرب‌المثله رو تو خواب ساختم. بعدم خواهرم ادامه داد حالا شانس ما این برادرمونم که یه ذره قیافه داره هیچ چی عقل نداره. من شروع کردم سر و صورتم رو بررسی کردم که منظورش منم؟

امروز محل کارمون جابجا شد رفتیم یه جای جدید. آبدارچی طبقه بالا داشت شماره جدید رو بهم می‌داد می‌گفت شماره واحد ما اینه، شماره شما تا اینجاش با مال ما یکیه. انگشت شصتش رو گذاشته بود روی شماره تلفن، هی هم جابجاش می‌کرد. داشتم تلاش می‌کردم بفهمم دقیقا تا کجاش با مال اونا یکیه، زل زده بودم به انگشتش. در نهایت گفت فقط دو رقم آخرش فرق داره، مال شما آخرش با 72 تموم میشه. گفتم شماره ما رندتره، گفت آره مال شما رندتره. خیلی راحت شکستو قبول کرد.

تولدم مبارک

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۶ آوریل ۱۸
  • ۱۰:۴۴
  • ۸ نظر

امروز تولدم بود.ترجیح هم میدم کسی تبریگ نگه، البته شایدم ته دلم بدم نمیاد. باید اتفاق بیفته یا نیفته تا احساس دقیقم رو نسبت به این موضوع کشف کنم. این هم جزو ویژگیهای آدمهای ناامن و مضطربه. یعنی کسانی که احساس عدم امنیت می‌کنن و باور نمی‌کنن آدم راستگویی در روی کره زمین باشه. به شخصه به این ویژگیم اعتراف می‌کنم نیازی نیست کسی اون رو از داخل حرف‌هام استخراج کنه. خیلی به عشق و محبت و این چیزا اعتقاد ندارم و این بی‌اعتقادیم رو هم مخفی نمی‌کنم. اگر کسی بهم ابراز علاقه کنه به شوخی یا جدی ریاکاریش رو به روش میارم.

به هر حال خودم از این موضوع مستثنا هستم و ابراز علاقه یا تنفرم به خودم لاجرم صادقانه ست. از این که امروز تولدم بود خوشحالم. گاهی کم، گاهی زیاد، خودم رو دوست دارم.


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها