۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

ریاضیدان خنگ

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۲ آگوست ۱۸
  • ۱۱:۰۹
  • ۱۰ نظر

مونولوگ من را به چالش کتاب تاثیر گذار دعوت کرده است. من دوست ندارم در چالشی شرکت کنم همانطور که دوست ندارم در دورهمی های وبلاگی شرکت کنم. من را عضوی از یک مجموعه می‌کند.  رفتارم مثل میمونی می‌ماند که برای مدتی افتخار معاشرت با آدم ها نصیبش شده است. به هر حال برای مونولوگ احترام زیادی قائلم.

مونولوگ به درستی توضیح داده که مجموع تمام کتاب‌هایی که خوانده‌ایم روی ما تاثیری گذاشته‌اند که تجزیه کردنش به اجزای مختلف ممکن نیست. یک کتاب به تنهایی نمی‌تواند مسیر زندگی یک نفر را عوض کند، مگر اینکه از اول مسیری در کار نبوده باشد. من هر وقت می‌شنوم  فیلمسازی در ساخت  فیلمش از فلان متفکر تاثیر پذیرفته به نظرم می‌آید یا ساخته‌ی ذهن منتقدی نیازمند به توجه است یا یک ادعایی متقلبانه‌ است برای اعتبار بخشیدن به یک کار بی ارزش، مثل آدامسی که سر آلکس فرگوسن سرمربی منچستریونایتد جویده بود.

دوست دارم خلاصه بنویسم اصلا به همین دلیل تمام داستان‌هایم کوتاه است، مثل نامه‌هایی که یک زندانی از سیبری برای خانواده‌اش می‌فرستد. به هر حال اگر هم برای حرف‌هایم مقدمه نچینم مثل گل رزی می‌مانم که به یک عابر پیاده داده‌اند. یک بار از یکی از دوستانم پرسیدم بزرگترین دغدغه و نگرانی تو چیست او هم جواب داد آلودگی هوا. گفتم حتما داری با من شوخی می‌کنی. فیلسوف وحشت زده‌ای که در حال فرار از دسته‌ای سگ وحشی است و وقتی از او می‌پرسی همین الان داری به چی فکر می‌کنی در حین دویدن قاطر مانندش با داد و فریاد بگوید من نگران آینده بشریتم.

سال پیش که خانم دکتر مریم میرزاخانی از دنیا رفت خواستم چیزی از او بنویسم. وقتی دیدم بقیه هم نوشته‌اند گفتم این شکرخوری‌ها به من نیامده. تمام یا بخش اعظم دوران نوجوانی من با ریاضیات و آن هم با کتاب نظریه اعداد که خانم میرزاخانی یکی از نویسنده‌هایش بود گذشت. مطلقا هیچ چیزی برای من لذت بخش‌تر از درک ریاضیات و خواندن کتاب نظریه اعداد نبود. اولین و تنها باری بود که با این حجم از راستگویی مواجه می‌شدم. آنقدر این کتاب را دوست داشتم که مثل یک متن مقدس همیشه همراهم بود و دلم برای مادرم می‌سوخت که نمی تواند ریاضی بخواند. نه اینکه بخواهم حالتی که داشتم را به دلسوزی تشبیه کنم، دلم واقعا می‌سوخت. 


رقصنده با گربه‌ها

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲ آگوست ۱۸
  • ۱۷:۴۸
  • ۷ نظر

رقصنده با گربه‌ها ترسو بود. از بچه‌گی هر موقع می‌خواست از یخچال چیزی بدزدد مثل گربه‌ها روی پنجه‌ی پا راه می‌رفت.  شلوار کتان سرمه‌ای تیره با پیراهن آستین کوتاه سرمه‌ای روشن و کفش‌های اسپرت مشکی می‌پوشید. همه‌ی این‌ها برای وقتی‌ست که شانزده ساله و چاق بود. پیراهنش را روی شلوار می‌اندازد و سرش معمولا پایین است. بیشتر وقت‌ها گوشی‌اش را با دو دستش می‌گیرد و بدون توجه به اطرافش مشغول بازی می‌شود. وقتی روی صندلی می‌نشیند پاهایش را بیشتر از عرض شانه‌اش باز می‌کند. احساس عدم امنیت نمی‌کند ولی از بابت چاقی‌اش خوشحال هم نیست، نسبت به این مسئله و خیلی چیزهای دیگر بی تفاوت شده است. درسش خوب نیست و دوستان زیادی هم ندارد. نه گردن‌کلفت است و نه از دست کسی کتک می‌خورد. حوصله فکر کردن به مسائل پیچیده را ندارد، سر به هواست و معمولا خیلی کم اتفاق می‌افتد مسئولیتی را بر عهده بگیرد. صبح‌ها دیر از خواب بلند می‌شود و هیچ وقت لباس‌هایش را اتو  نمی‌کند. قد نسبتا بلندی دارد و احتمال دارد روزی با ورزش کردن لاغر شود، با این حال برای همیشه دیلاق می‌ماند. زیر چشمی به دخترهای فامیل نگاه می‌کند اما رقصنده با گربه‌ها هرزه نیست، ترسوست. همه ی اینها بود تا اینکه یک روز  رقصنده با گربه‌ها مسیر زندگی‌اش تغییر کرد و فرزانه شد.

این همه داستان بافتم که بگم یک گروه کتاب‌خوانی در تلگرام زدم به اسم "که‌تاب مه‌تاب". حالا مردد بودم اسمش رو چی بذارم. مثلا یکی از اسامی که برای خودم امتحان کردم "که تابم کو" بود که معناش دو پهلو بود یعنی من کتاب می‌خوام و دیگه تاب ندارم.  راستش بعضی کارها نیاز به یه انگیزه گروهی داره، مثل همین کتاب خوندن و راست‌ترش اینکه هیچ راه حل مشخصی برای خوشبختی وجود نداره، تنها راه نجات فرزانه‌گیه. به هر حال اگر در این گروه معظم و مفخم عضو شدین خودتون رو به دردسر بزرگی انداختین. یک مسیر کتاب خوندن رو شروع می‌کنیم و اگر کسی همراهی نکرد شوخی نداریم و از گروه کنارش می‌ذاریم، تا دیگه هیچ وقت نتونه با گربه‌ها برقصه. اگر هم کسی بیش از حد همراهی کرد بهش جایزه هم میدیم، یعنی من میدم شما نگران این بخشش نباشین. این هم لینک گروه

 (@KetabMahtab)

در ضمن به شرطی که تعداد اعضای گروه کمتر از 200 هزار نفر باشه کتاب اول هر چی بود من برای همه می‌خرم. رشوه میدم در واقع، گول بخورین.



زندگی رنگ به رنگ

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۴ جولای ۱۸
  • ۱۰:۵۱
  • ۵ نظر

اصغر دستش کج بود، هم دزد بود و هم واقعا دستش کج بود. لاغر اندام بود و قد کوتاهی داشت. شلنگ‌انداز راه می‌رفت و دست کجش را مثل دایناسورها روبروی سینه‌اش نگه می‌داشت. درست نمی‌توانست حرف بزند و هنگام حرف زدن، مثل کسی که یک سمت صورتش را به دیوار چسبانده باشند، دهانش کج می‌شد. موقع چایی خوردن مجبور بود لیوان را از بالای سرش پایین بیاورد، مردم روستا می‌گفتند اصغر وقتی چایی می‌خورد هم چایی می‌خورد هم از پنجره، به بیرون نگاه می‌کند.

با اینکه درست نمی‌توانست حرف بزند، اگر کسی سلام می‌کرد جوابش را می‌داد. با اینحال بد دهان بود و پشت سر مردم بدگویی می‌کرد و در جملاتش از کلمات زشت، بسیار استفاده می‌کرد. به مخاطب حاضرش بی‌نهایت احترام می‌گذاشت و غایبان همه را به ناسزا می‌کشید. در این کار زیاده روی می‌کرد، اعتماد به نفسش را بالا می‌برد.

 حاج رضا اسبی رنگ به رنگ داشت که اسمش را گذاشته بود زندگی. وقتی سوار زندگی می‌شد از غوغای جهان بی‌خبر بود و کاری به کار کسی نداشت.  اصغر، اسب حاج رضا را دزدیده بود و شبانه از روستا خارج کرده بود. در جواب مردم که می‌گفتند اصغر، خدا را خوش نمی‌آید، ما با تو بد کردیم حاج رضا نکرده، می‌گفت احمق‌ها، من با این دست علیل و دهان کج، زندگی به چه کارم می‌آید؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها