۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

یادآوری

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ آوریل ۱۹
  • ۰۸:۵۱
  • ۱ نظر

دختر بچه‌ی کوچک دو ساله‌ای را مادربزرگش روی نیمکت گذاشت کنار مادرش که بی‌تفاوت بود و حواسش را با خیال راحت به موضوع دیگری داده بود. پسر جوانی که تی‌شرت سبزی پوشیده بود با یک پسر کوچک هفت ساله فوتبال‌دستی بازی می‌کرد و مدام بهش گل می‌زد. از پسر جوان دیگری که از آنجا رد می‌شد آتشی قرض گرفت و سیگاری روشن کرد. سیگار را دهان گرفت و یک گل دیگر به پسرک هفت ساله زد. سیگار را میان دو انگشتش گرفت و اعلام کرد تو اگر یک گل به من بزنی برنده‌ای. دختر جوانی کنار برادرش داخل چمن، قلاده‌ی سگ کوچکی را دستش گرفته بود و سگ کوچک مدام نقطه‌ای را بو می‌کرد و روی آن نقطه غلط می‌خورد. دختر جوان دیگری آن‌طرف‌تر قلاده‌ی سگ سفیدی را دستش گرفته بود و با یک هدفن با سیم‌های قرمز به آهنگی چیزی گوش می‌داد. مرد جوان درشت هیکلی با تی‌شرت سفید و سیبیل سیاه پهنش به زحمت مشغول تعمیر راکت بدمینتونش بود و پسر کوچکش بی‌هدف توپش را به هوا پرتاب می‌کرد. پیرزن نوه‌اش را آغوش گرفت و جمعیتی از محوطه که بچه‌ها و نوه‌های او بودند بلند شدند و دنبال او راه افتادند. پسر جوانی که روی نیمکت با گوشی‌اش صحبت می‌کرد زیر چشمی نگاهی به دختر جوان با سگ سفید انداخت. مرد جوان هنوز مشغول تعمیر راکتش بود و دسته‌اش را با فشار به شکم برآمده‌اش تکیه داده بود. یکی از سیم‌های توری راکت بیرون جهید. در پیاده‌روی پارک، دختر جوان محجبه‌ای با همسرش بدمینتون بازی می‌کرد و بعد از هر ضربه یک بار روسری‌اش را مرتب می‌کرد. مرد جوان مسن‌تر بود و موهای شقیقه‌اش سفید شده بود. ساکت و بی‌تفاوت بازی می‌کرد و بابت امتیازی که می‌گرفت جیغ و هورا نمی‌کشید. زن جوانی در آلاچیق تنها نشسته بود و کتابی روبرویش باز بود و چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد. دختر جوان محجبه با یکی از مادرهای جوان پارک هم‌صحبت شد و همسرش بی‌هدف توپ را به هوا شلیک می‌کرد. مادر جوان با هر جمله‌ای که می‌گفت با اغراق می‌خندید. پیرمردی کنار نیمکتی که من نشسته‌ام چند بار نشست و بلند و شد و مرد جوان با شقیقه‌های سفید با کاپشن نیم‌تنه‌اش از روبرویم رد شد، مادر جوان با دختر محجبه بدمینتون بازی کردند. مادر جوان گفت اینقدر در این مدت بازی نکرده که الان همه چیز یادش رفته، بعد هم بلند بلند خندید. مرد میانسال چاقی که یک پیراهن راه‌راه بلند پوشیده بود و صورتش آفتاب سوخته بود دست کوچک دخترش را گرفته بود و به محوطه‌ی بازی نزدیک شد. یک بسته تخمه در دست دیگرش گرفته بود و چیزی نمانده بود بابت سنگینی راه رفتن نفس نفس بزند. 

پیرمرد نحیفی کنارم ایستاد با اشاره چشمانش بهم سلام داد. با لبخند و تردید بهش سلام دادم. شجاعتش بیشتر شد و با لکنت و بریده بریده بهم گفت آقا ببخشید امروز پنج‌شنبه است؟ خودم هم مطمئن نبودم امروز چند‌شنبه است کمی تقلا کردم و با همان تردید قبلی و یک ترس ضمنی که درگیر دردسر کوچکی شوم با لبخند گفتم بله امروز پنج‌شنبه است. پرسید امروز بیست و نهم است؟ این دفعه با اطمینان بیشتر و لبخند گشاده‌تری گفتم بله امروز بیست و نهم فروردین است. گفت ببخشید من این سوال‌ها را برای تمرین ذهنی‌ام می‌پرسم، متوجه شدم که با پیرمرد با سوادی روبرو شده‌ام، کسی که می‌تواند خودش را توضیح بدهد. لبخند من را که دید اطمینان خاطرش بیشتر شد و کنارم نشست. بهم توضیح داد که فراموشی در سن او یک امیر طبیعی‌ست. همانجا برایش دنبال راهکاری گشتم که با فراموشی‌اش مبارزه کند. گفتم مطالعه هم خوب است بکنید، گفت بله من یک عمر کارم مطالعه بوده، معلم دبیرستان بودم. ادامه داد فردوسی گفته سه پنج ساله اسب و سه ده ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چشمان رنگ پریده‌اش برق کوچکی زد و به صورت من نگاه مختصری انداخت و وقتی مطمئن شد نمی‌خواهم مسخره‌اش کنم با لبخند ریزی ادامه داد حالا من یک شیطنتی کرده‌ام و شعرش را یک مقدار تغییر داده‌ام، سه پنج ساله اسب و سه سی ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چون مردها نود سال عمر می‌کنند. داشت عمر خودش را می‌گفت. تا انتهای صحبتمان چند باری از قول سعدی دعا کرد خدایا کاری کن یار شاطر باشیم نه بار خاطر. یعنی کاری کن باعث شادی دیگران باشیم نه باعث ناراحتی آنها. می‌گفت من نوه و نتیجه دارم و می‌خواهم یار شاطرشان باشم نه بار خاطرشان. مثل مرد جوان با شقیقه‌های سفید و مرد میانسال چاق با صورت آفتاب‌سوخته، این پیرمرد هم مرد خوبی بود و به من یادآوردی کرد آدم‌های خوب دنیا تمام نشده‌اند.


مترجم دردها

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ آوریل ۱۹
  • ۲۳:۰۰
  • ۲۵ نظر

من یک چیزی کشف کرده‌ام. البته خودم هم از بچه‌گی دوست داشتم یک زمانی یک کاشف بسیار بزرگ بشوم ولی این کشفی که الان می‌خواهم در موردش صحبت کنم نشانه‌ای از این نیست که من به آرزویم نزدیک‌تر شده‌ام، یعنی کشفش زیاد بزرگ نیست، الکی ذوق‌زده نشوید. به هر حال کشفی که می‌خواهم در موردش صحبت کنم این است که نیازی نیست دویست هزار نفر با هم یک کتاب را به صورت گروهی بخوانند، دو نفر هم می‌توانند این کار را بکنند. هر دو نفری که احساس کردند به یک کتابی علاقه دارند آن کتاب را با یک برنامه‌ریزی در یک مدت معین بخوانند. شبیه کاری که ما اینجا می‌کنیم. در پست قبلی چند تا کتاب خوب معرفی شد که خب من خودم یکی‌اش را انتخاب کردم بخوانم. اگر شما هم به این کتاب علاقه داشتید همراهی کنید، اگر نه، کتاب‌های دیگر را با هماهنگی هم بخوانید، تا ان‌شالله معرفی کتاب بعدی.

خودم هم دوست داشتم در این دوره یک کتاب غیرداستانی بخوانم. کتاب‌های روانشناسی و اجتماعی خوبی هم معرفی شد، ولی این کتاب‌ها مبتنی بر تجارب شخصی بود و بعضی از راهکارهایش ریشه‌های فرهنگی متفاوتی دارد. مثلا در ابتدای کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها، داستان یک نویسنده معروف را گفته بود که تا آخر عمرش شرابخوار بود و بدبختی و شکست خودش را در زندگی پذیرفته بود. می‌خواست بگوید ضعف‌های خودش را پذیرفته بود، می‌گفت تو اگر دایم به آینه نگاه می‌کنی و زیبایی خودت را بررسی می‌کنی خب حتما زیبا نیستی، ولش کن. حرفش بی‌ربط نیست ولی در یک بستر فرهنگی دیگر است. در فرهنگی که ما داریم، یا حداقل چیزی که من به آن پایبندم، باید ز گهواره تا گور دانش بجوییم و آخر هر روز خودمان را محاسبه کنیم و یک اشتباه را دو بار تکرار نکنیم. فرهنگ ما فرهنگ بی‌خیالی نیست. در واقع اگر عنوان کتاب را هم دقیق‌تر، و البته نه خیلی دقیق، ترجمه کنیم می‌شود هنر ظریف بی‌خیالی. البته قرار هم نیست هر کتابی خواندیم تمام مطالبش را بپذیریم، ولی به هر حال، انتخاب این نوع از کتاب نیاز به دقت و محاسبه بیشتری دارد. ان‌شالله بتوانیم برای دوره‌های بعدی یک کتاب روانشناسی یا اخلاقی خوب برای مطالعه انتخاب کنیم.

در این دوره من قصد دارم به همراه شبگرد کتاب مترجم دردها را بخوانم. اگر کسی در اینجا اعلام آمادگی کرد در نظرات همین پست مطالعه‌ی کتاب را پیگیری می‌کنیم.

یادداشت‌های هفته

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ آوریل ۱۹
  • ۰۴:۵۲
  • ۱۲ نظر

یک پروژه‌ی بزرگی در شرکت هست که من و یک گروه دیگر روی آن کار می‌کنیم. کار من جلوتر بود و قرار شد پروژه را من انجام دهم و بقیه هم کمک کنند. ولی این اتفاق نیفتاد و گروه دیگر به کارش ادامه داد و سعی کرد با من رقابت کند، این جور رقابت‌ها هم معمولا تنش‌زاست. به مدیرمان گفتم قرارمان این نبود، من نمی‌توانم هم مسئولیت داشته باشم و هم این فشار را بپذیرم. گفت من هم با شما موافقم ولی کاری بیشتر از این از دستم برنمی‌آید. قرار شد یک جلسه‌ی دیگر با مدیران بالادستی داشته باشیم. یک هفته‌ای فکر و خیال داشتم که در این جلسه چی باید بگم. موضوع پیچیده‌ست و من هم تنهام، بیشتر وقت‌ها همین حرف زدن‌ها مهم‌تر است، معمولا تخصصی در کار نیست. به هر حال باز هم جلسه به نفع من بود. انتقادی که از من می‌شود این است که تو اهل کار تیمی نیستی و تنهایی کار می‌کنی، گروه مقابل چند نفرند. گفتم کار تیمی این نیست که شما کار یک نفر را بدهی چند نفر انجام دهند، این است که با همدیگر یک کاری بهتر از این انجام دهیم. این تعریفم از کار تیمی با تشویق حضار همراه شد.

این هفته از لحاظ کاری برای من هفته‌ی خوبی بود ولی آخر هفته یک‌سری پیچیدگی‌ها برایم پیش آمد. همینقدر بگویم که چند روزی سعی کردم قسمتی از مسیر را با حالت پیاده‌روی تند به محل کار بروم که خیلی هم خوب بود و باعث نفس‌نفس زدنم می‌شد، ولی روز آخر هفته نتوانستم این کار را بکنم. زندگی‌مان شده شبیه یک ماهی که به جای آب، داخل روغن ترمز شنا می‌کند.

کتاب کشتن مرغ مینا را هم تمام کردیم. از همراهی همدم ماه ممنونم. تجربه‌ی خیلی خوبی بود. گر چه از گزند انتقادات من در امان نیست این کتاب. واقعا هم، با این نوع نگاه بدبینانه، بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم آدم گزنده‌ای هستم. انتقادی که می‌شود از کتاب کرد این بود که در جاهایی، یک مقدار شعارگونه است و به اندازه کافی صادقانه به نظر نمی‌رسد. میل به قهرمان‌سازی دارد و انگار که تیغ سانسور بر آن حاکم باشد جسورانه و شورشی نیست. در هر حال، کتاب فوق‌العاده خوبی بود، یکی از بهترین کتاب‌هایی که تا حالا خوانده‌ام. آدم‌ها را می‌شود از روی کتاب‌هایی که دوست دارند تا حدودی شناخت، من هم بدم نمی‌آید با کتاب‌هایی شناخته شوم که یکی‌شان همین کشتن مرغ میناست.

+ کتاب بعدی رو اگر کسی پیشنهادی داشت مطرح کنه، به شرطی که خودش هم همراهی کنه و مثل اسکیموها من رو به تنهایی سراغ شکار خرس نفرسته. 


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها