۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

پاپاسی

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۰ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۲۹
  • ۶ نظر

 

صبح‌ها که سر کار می‌رم از جلوی سفارت یا دفتر نمایندگی یک کشور اروپایی رد می‌شم. چند تا فروشنده ارز روبروی ساختمان می‌ایستند و به مردمی که حدس بزنند با سفارت کار دارند پیشنهاد ارز برای سفارت می‌دهند، یورو برای سفارت دارم، این رو تکرار می‌کنن. بینشون مرد جوان قدبلندی هست که پیراهن سفید با کت و شلور تیره می‌پوشه، چشم‌هاش همیشه قرمزه و ته‌ریش روی صورت کشیده‌ش مرتب نیست و همیشه یک سیگار گران‌قیمت دستش هست. چند باری که صورتم رو اصلاح کردم و لباس‌های نو پوشیدم به من هم همچین پیشنهادی دادن ولی بیشتر روزها کسی بهم نمی‌گه یورو برای سفارت دارم.

امروز با موسسه‌ی فرهنگی سروستاه (SARVSETAH)  که دامن گلدار اسپی بهم معرفی کرده تماس گرفتم. گفتم من هیچ تجربه‌ی موسیقی ندارم نمی‌دونم کلاس استاد کیانی به دردم می‌خوره یا نه، خانم خونگرم و مهربون ‌میان‌سالی بود، گفت باید بیای با خودش صحبت کنی. حالا احتمالا فردا اگر شد می‌رم. در ضمن امروز رفتم برای آموزش رانندگی هم ثبت‌نام کردم. خانمی که مسئول ثبت‌نام بود بهم گفت عکسا باید رنگی باشه، گفتم نمی‌شه سیاه و سفید باشه؟ رنگی هم دارما ولی این سیاه سفیدا رو دستم مونده خرج نمی‌شه. خوشش اومد خندید، حدس زدم در طول روز کم می‌خنده. به عکسم نگاه کرد بعد به خودم نگاه کرد گفت اینا رو کی گرفتی؟ گفتم همین امسال. یه باشه‌ای گفت ولی معلوم بود مشکوکه و گفت شاید قبول نکن. منظورش این بود که با قیافه داغون فعلیت که یه پاپاسی برای سفارت هم نمی‌ارزه باید دوباره بری عکس بگیری.

هواپیما

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ ژانویه ۲۰
  • ۰۷:۱۳
  • ۷ نظر

این هفته منتظر یک اتفاق خوب بودم. نه اینکه قرار باشد اتفاق خوبی بیفتد ولی مثلا یک گروگان‌گیر را فرض کنید که با خودش شرط کرده اگر این هفته اتفاق خوبی نیفتد گروگانش را می‌کشد. اما گروگان‌گیر ما از آن گروگان‌گیرهای بی‌عرضه و دل‌رحم است و این هفته هم گروگان خودش را نمی‌کشد. کاری که برای چند سال گذشته، هفته به هفته تکرارش کرده است. به هر حال این هفته منتظر یک اتفاق خوب بودم که نیفتاد و تازه فهمیدم این چاهی که داخلش افتاده‌ایم عمیق‌تر هم هست.

این هفته داستان سرنگونی هواپیما پیش آمد. می‌دانید، هر کسی نگاه متفاوتی به  این ماجرا دارد. من عصبانیت‌های زیادی دارم. یکی از دلایلی که آورده بودند برای اینکه بگویند این هواپیما با موشک سرنگون نشده این بود که مگر می‌شود پدافندی که پهپاد غول‌پیکر آمریکایی را از یک هواپیمای سی نفره که در کنارش بوده تشخیص می‌دهد و آن را سرنگون می‌کند هواپیمای مسافربری را از یک موشک کروز تشخیص ندهد؟ کاشف به عمل آمد که می‌شود یا حداقل ما می‌توانیم. متخصصان و فارغ‌التحصیلان شریف بیانیه دادند و 10 دلیل برای غیرممکن بودن فرضیه‌ی اصابت موشک آورند، فارغ‌التحصیلان جیره‌بگیر شریف. مدتی بود تبلیغات به راه انداخته بودند که ما که موشک و پدافند ساخته‌ایم دیگر خودروسازی که کاری ندارد، منظورشان این بود که خودروسازی را هم بدهند دست همان‌هایی که هواپیمای خودی را با موشک زدند. مثال می‌آورند از کشورهای دیگر که آنها هم هواپیما را با موشک اشتباه گرفته‌اند، ولی نمی‌گویند که هیچ کدام از آن کشورها هواپیمایی که از فرودگاه خودشان بلند شده را با موشک اشتباه نگرفته‌اند. ما به اشتباه بچه‌های کوچک را هم کشتیم. 

 

به‌لا

  • هایتن
  • جمعه ۱۰ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۲۱
  • ۵ نظر

امروز یک سر رفتم کرج، چند ماهی بود خونه‌ی خواهرم نرفته بودم و قصد داشتم برم. در کنارش یه نامه هم بود که باید به پسرعموم که اونم ساکن کرجه می‌رسوندم، نگران بودم خواهرم فکر کنه به خاطر نامه اومدم نه به خاطر اون. به هر حال رفتم و آخر سر که می‌خواستم نامه رو بهشون بدم تا به دست پسرعموم برسونن سعی کردم بی‌اهمیت جلوه‌ش بدم.

 رفتنی تو مترو که بودم چند تا دست‌فروش با مرد میان‌سالی گرم صحبت شده بودند، مرد میان‌سال کنجکاوی می‌کرد و اونا هم مقاومتی نمی‌کردن حرف بزنن. مهدی بیشتر از 30 سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود. پیراشکی می‌فروخت و می‌گفت امروز بازار خوب نبود. پسر جوونی که شاید 20 سالش بود سر کارش می‌گذاشت و می‌گفت مثل یه غول وحشتناکی و مردم با تو دشمن شدن و از ما هم چیزی نمی‌خرن. واقعن هم قد مهدی بلند بود و بی‌شباهت به غول‌ها نبود. یک صفی هم داشتن که هر کس آخر خط می‌رسید به نوبت دو تا دو تا سوار متروها می‌شدن. محمود که کلاس هفتم بود و آدامس می فروخت لازم نبود صف بایسته، هر مترویی می‌خواست می‌تونست سوار بشه. وقتی گفت من لازم نیست صف بایستم مهدی گفت آره فسقلی، تو لازم نیست صف بایستی. مهدی قبلن کارگر کابینت‌سازی بود. ماهیانه 400 تا 500 هزار تومان درآمد داشت. ولی کابینت‌سازی تعطیل شد و مهدی هم دست‌فروش شد. درآمد یک ماه مهدی از درآمد یک روز من کمتر بود. بعضی وقتا با خودم می‌گم بد نیست آخر هفته کارگری یا دست‌فروشی کنم تا کم‌کم به تدریج احمق نشم، اتفاقی که الان داره می‌افته. چند روز پیش یکی از همکارام که 3 سال از من کوچک‌تره یک خونه‌ی میلیاردی خرید ولی خب بعضی وقتام از سر کار بیرون میره و ساعت نمی‌زنه، به نظرم چند درصد از خونه‌ش  رو با همین پول‌ها خریده. حالا من سنم بالا رفته و جذابیتی برای کسی ندارم ولی به خاطر دنیا احتمالن هیچ‌وقت اونقدر مزخرف نشم.

خواهرم می‌گفت یکی از همشهری‌های ما آتیش گرفته و از دنیا رفته، تو خونه‌ش گاز نشت کرده بود. احمد لال بود ولی خوندن و نوشتن بلد بود. لحظه‌ی آخر که آمبولانس می‌خواست ببرتش مادرش اومده بالا سرش و گفته احمد دهنت رو باز کن ببینم زبونت نسوخته باشه، احمد هم دهانش رو باز کرده و زبونش رو نشون داده. نمی‌دونم چرا مادرش این کار رو کرده، خب احمد که از اول هم لال بود.

عصری یک مقدار سیب رو با فلفل و روغن کرمانشاهی سرخ کردم. چند وقت پیش تو منوی یک رستوران دیدم نوشته سیب سرخ شده، گفتم چه باکلاس و خریدمش ولی بعد دیدم سیب‌زمینیه. نابغه‌‌ها سیب‌زمینی رو مخفف کرده بودن نوشته بودن سیب، مثل مثلن اسپای موز که مخفف اسپاسم مزمنه. شاید هشت سال پیش بود که در یک سایت یادگیری زبان با یه دختر آلمانی به اسم به‌لا آشنا شدم. عکسش رو تو پروفایلش کج گذاشته بود. بهش پیام دادم هر دفعه برای نگاه کردن به عکست سرم رو 90 درجه می‌چرخونم. چند روزی صحبت کردیم، می‌گفت آلمانیا یه غذایی دارن که تو اون سیب رو سرخ می‌کنن. به هر حال امروز این کارو کردم، خوردمش ولی نمی‌دونم خوب شده بود یا بد، معیاری هم برای مقایسه نداشتم و خبری هم از به‌لایی نبود امتحانش کنه.

قمارباز

  • هایتن
  • دوشنبه ۶ ژانویه ۲۰
  • ۰۹:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو مهمی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۵ دسامبر ۱۹
  • ۲۰:۳۲
  • ۱۴ نظر

مدتهاست در وبلاگم در مورد اتفاقات مهم زندگیم چیزی نمی‌نویسم، می‌ترسم دویست سال بعد که می‌میرم از آخرین روز زندگیم هم چیزی ننویسم. اتفاق خوبی هم در کار نیست. مثل دیواری که با پتک به جونش افتادن از اینکه هنوز سر پاییم خوشحالیم. شایدم نوشتن رو دارم زیادی جدیش می‌گیرم. آدمایی که تو وبلاگشون در مورد وبلاگشون حرف می‌زنن کار مهم‌تری برای انجام دادن ندارن.

حال بد رو نمی‌شه مثل آلودگی هوا اندازه گرفت و تازه وقتی حالت بدتر می‌شه می‌فهمی از این بدتر هم میشه. من قبلن یه سابقه خدمتی داشتم و قرار بود بقیه خدمتم رو در شرکت خودمون به صورت امریه بگذرونم. هفته‌ی پیش بهم گفتن باید دوره‌ی دو ماهه آموزشی رو دوباره بری. من آدم نازک‌نارنجی‌ای نیستم و از جان‌سختی خودم زیاد اتفاق می‌افته تعجب کنم و مثل کسی می‌مونم که داره با بیل چاه نفت می‌کنه، ولی این خبر بیش از اندازه وحشتناک بود و من نتونستم به پدر و مادرم چیزی بگم. خواهرام بهم زنگ زدن که شب یلدا رو برم پیششون در حالی که من فرداش قراره برم سربازی. اولش نمی‌خواستم برم ولی بعدش رفتم و بهشون گفتم که همچین اتفاقی افتاده ولی انگار جوری که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گیج بودم، گوشی رو شارژ کردم و گذاشتم روشن بمونه، نمی‌دونستم این کار چه خوبی‌ای می‌تونه داشته باشه. به هر حال محل آموزش مرزن آباد چالوس بود، اولین سفر شمال من. اونجا که رسیدم گفتن شما می‌تونین برگردین.

می‌دونین، فکر می‌کنم وقتی یه نفر در مورد غصه‌هاش حرف نمی‌زنه غصه‌هاش با اهمیت‌تر هستن تا وقتی که در موردشون حرف می‌زنه. مثلا یکی تو محل کار میاد در مورد مریضی یکی از اعضای خانواده‌ش صحبت می‌کنه در حالی که ماها با همدیگه خیلی هم صمیمی نیستیم، به نظرم میاد این موضوع خیلی هم براش جدی نیست. حالا می‌خوام بگم اتفاقی که برا من افتاد از وجوه زیادی جدی بود ولی اینجا در موردش حرف زدم. البته این طرز فکر من در مورد اهمیت غصه‌ها درست نیست ولی آدما بعضی وقتا فکرای نادرست به سرشون می‌زنه.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها