۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

شرح هجران، مختصر کن.

  • هایتن
  • پنجشنبه ۹ می ۱۹
  • ۱۵:۲۰
  • ۲ نظر

باید کوتاه و مختصر بنویسم، در حالی که این کار رو دوست ندارم. انجام دادن کاری همزمان با دوست نداشتنش آسون نیست، مثل ازدواج با کسی می‌مونه که دوستش نداری، دقیقا مثل هم نیستن، یه شباهت کمی دارن. کوتاه نوشتن، بیخودی باعث میشه بزرگ و فهمیده به نظر برسم، البته بزرگ و فهمیده که هستم، این بی‌خودی به نظر رسیدنش اذیتم می‌کنه. در همون حال نوشتن متن‌های طولانی هم هر روز پیچیده‌تر میشه. جدی که نیست فقط پیچیده‌ست، این دو تا با همدیگه فرق دارن.

به نظرم آدم درستکاری هستم. شاید نتونم بگم اندازه توانمندی که دارم آدم موفقی هستم. حاضر نشدم در محل کارم به مسائل تحصیلیم برسم هر چند می‌تونستم بابت این کار از مدیریت اجازه بگیرم ولی این کار منصفانه نبود، به هر حال احتمالا نتونم مدرک دکترام رو بگیرم، ترجیح دادم در ذهن خودم با خودم مساوی باشم هر چند در ذهن بقیه ببازم.

کتاب مترجم دردها از خانم لاهیری رو خوندیم، کتاب خوب و تجربه‌ی جدیدی بود ولی بیشتر از اینکه کتاب داستان باشه شبیه دفتر خاطرات بود. به هر حال مطمئن نیستم در ماه رمضان چه کتابی برای مطالعه مناسب باشه. از اونجا که قرار شد کوتاه و مختصر بنویسم جمله‌هام رو عمدا ناقص تموم می‌کنم تا تصمیمم به چشم بیاد.

شورش بازنده

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ آوریل ۱۹
  • ۱۴:۵۷
  • ۱۰ نظر

نوشتن بهتر از ننوشتن است. این هم یک تجربه است که بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم این کار بیهوده‌ است ولی بعد از چند سال می‌فهمم باهوده بوده.، نوشتن را می‌گویم. می‌خواهم داستان پادشاهی را بنویسم که حس چشایی‌اش را از دست داده و بابت خوشحالی نکردن در جشن‌های دربار شرمنده است. نکته‌ی ظریف و اخلاقی خاصی هم ندارد فقط می‌خواهم یک انشا از حرف شین بنویسم، فقط می‌خواهم، وگرنه ادامه‌ی زندگی‌ام را به انجام این کار مشروط نکرده‌ام. به هر حال داستانش شکل نگرفته و چیزی نشده که باعث شود مردم دویست سال بعد از مرگم بفهمند چه جواهری بودم. شاید شخصیت اصلی داستان پادشاه یا پسرش نباشند و یک ژنرال شورشی باشد که شورشش مدام شکست می‌خورد. در ادامه‌ی شین‌سرایی‌ام اضافه می‌کنم که امروز ششم اردیبهشت، تولدم است.

امروز خواهرم بهم پیامک داد و تولدم را تبریک گفت و ازم خواست فردا ناهار بروم خانه‌شان، که قبول نکردم. ترسیدم برایم تولدی چیزی گرفته باشند، سال پیش پیامک داده بود که یک کیک درست کرده است و قصد دارد مراسم کوچکی بگیرد ولی من قبول نکردم. همیشه از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که ندانم چه عکس العملی از طرف من مورد انتظار دیگران است بدم می‌آید و احساس ناامنی می‌کنم.

 


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها