۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

شال و کلاه

  • هایتن
  • جمعه ۳۰ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۱۶
  • ۳ نظر

سر قولم می‌مانم. قبلا در این مورد صحبت کرده‌ام ولی یادم نمی‌آید کجا، شما هم اگر یادتان است فراموشش کنید و بیشتر از این از من متنفر نشوید بابت حرف‌های تکراری. شاید حدود هفت سال پیش بود که خواستم وبلاگم را ببندم و خدحافظی کنم، دو نفر از خواننده‌های وبلاگم گریه کرده بودند و من قول دادم که دیگر هیچ‌وقت وبلاگم را نمی‌بندم. با اینکه روحیات بسیار متلاطمی دارم و از این نظر شبیه امواج دریای ژاپنم و دائما در فکر خداحافظی‌ام ولی سر این قولم ماندم. حالا دنبال این هستم که یک جوری با تبصره‌ای چیزی این یوغ را از گردنم بردارم، به نظرم هفت سال کافی باشد. به خاطر شناختی که از خودم دارم معمولا قول‌های مدت‌دار می‌دهم. مثلا می‌گویم در یک سال آینده فلان، این یک مورد را اشتباه هولناکی مرتکب شدم که مدتی برایش تعیین نکردم.

حالا البته دیگر خیالم راحت شده و کسی نیست قولی بهش بدهم. آدم لیبرالی هستم و چیزی نیست که بدانم صد در صد درست است و از این جهت بهش پایبند بمانم، کی هست که اینطوری باشد. مردم ادعای اعتقاد به فلان چیز را می‌کنند ولی دروغ می‌گویند. به هر حال همین که سر قولم می‌مانم یک پناهگاهی برایم است. یعنی اگر روزی معتاد هم بشوم مطمئنم به این روش می‌توانم ترکش کنم، البته وسوسه‌ای برای اثبات این تئوری ندارم و شما نیازی نیست برای نجاتم از این بلای خانمان‌سوز شال و کلاه کنید الان. حالا شال و کلاه خواستید بکنید مشکلی نیست، ولی به این دلیل نه. بعضی‌ها واقعا این کار را می‌کنند که خودشان را دائما امتحان کنند. یک خیابانی در شهرمان داشتیم که وضع حجاب و این چیزهایش خیلی مناسب نبود و یک دوست مذهبی هم داشتیم که می‌رفت در این خیابان خودش را امتحان می‌کرد، احتمالا تا وقتی که شکست نمی‌خورد به این کارش ادامه می‌داد تا مطمئن شود هیچ وقت شکست نمی‌خورد.

به هر حال باید یکی را پیدا کنم چند تا قول ساده بهش بدهم، مثل همین که این هفته بروم این گواهینامه لعنتی را پیگیری کنم و یا ویدیوهای آنالیز ریاضی و هندسه منیفلدها را تمام کنم. حالا من بد دهان نیستم و با اینکه زیاد آرزوی عصبانی شدن می‌کنم عصبانی هم نیستم. ولی خب، زندگی لعنتی است. لعنتی یعنی موجودی که مدام در حال حمله کردن به توست. اولین بار موش کوری که یک مار مدام به خانه‌اش حمله می کرد به مار گفت لعنتی.

از جنگی که نمی‌بریم.

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۹
  • ۱۷:۴۴
  • ۸ نظر

این‌که به این نتیجه برسی که باید تغییر کنی آسان هم نیست. به هر حال یک مدتی یک جوری زندگی می‌کنی و بعد عادت می‌کنی و اگر بخواهی تغییر کنی احساس خسارت می‌کنی. حالا دنبال توجیهی هستم که شکست‌خورده نباشم و قهرمان باشم. به هر حال من کله‌شق‌ام و قبول نمی‌کنم در کارهایی به این بزرگی اشتباه کرده‌ام. خط کلی زندگی من همین است و اینکه به نظرم به راحتی از آدم‌ها متنفر می‌شوم یا عاشقشان می‌شوم کار درستی است، اوضاع جهان اشتباهی‌ست. وانگهی در محل کار با یک آدم چاق هم‌نشینم که تمام بودجه‌ی این کشور باید خرج درمان کبد چربش شود و همین هفته‌ی پیش صبحت‌هایش در اینستا با یک دختری را در محل کار تعریف می‌کرد و وسیله تفریح شده بود و این هفته رفته خواستگاری یک دختر دیگر، دختره هم بعد از همان جلسه‌ی اول خواستگاری عکس این خپلو را گذاشته در صفحه‌اش و نوشته عشق من و هر روز صبح بهش زنگ می‌زند و عشقش را از خواب بیدار می‌کند. دروغگو، یک خپلوی چاق و خنگ و به درد نخور مگر عشق کسی می‌شود. بعد این‌ها با اجازه‌ی پدر و مادر طوری برنامه ریخته‌اند که مردم محل آنها را نبینند و خیال بد نکنند. عشق من در اینستایش و هر روز صبح زنگ زدنش و صبح تا شب چت کردنش با این خپلو اشکالی ندارد فقط مردم نباید ببینند. این هم‌نشین ما که با واسطه‌ی بردارش در شرکت استخدام شده و اگر کاه می‌خورد کاری که می‌کرد ارزش همان چند کیلو کاه را هم نداشت به دختر  باحیا گفته من حقوق زیادی ندارم و دختر باحیا هم گفته مهم این است که حلال باشد حقوقش، این مسئله برای خپلو باعث افتخار بود. می‌خواهم بگویم این وسط چه کسی قرار است الگوی من برای تغییر باشد.

آن روز از سر کوچه که می‌گذشتم مرد جوان قدبلندی کنار برج مسکونی‌اش ایستاده بود و از ماشین مدل‌بالایش پیاده شده بود و با یک نفر در مورد یک معامله‌ای پشت تلفن صحبت می‌کرد، گفتم باشد بابا، اگر دختر زیبایی بین من و تو بخواهد یکی را انتخاب کند تو برنده‌ای. مثل صفی که در اتوبان از اتومبیل‌ها تشکیل شده باشد به مردم زیاد راه می‌دهم، یعنی باشد تو هم بیا جلو بزن از ما. در دنیای نفرت‌انگیزی زندگی می‌کنیم اگر بخواهیم هوشمندی به خرج بدهیم. تازه اگر خرده هوشی هم داشته باشیم کمکی بهمان نمی‌کند و همیشه عقب می‌مانیم و مشغول حل کردن مسائل ریاضی هستیم. به هر حال کلید خوشبختی آدمی مثل من ارتباط داشتن با چند نفر در اینستاگرام و به خواستگاری یک دختر ساده رفتن نیست، نیاز دارم سر میز چایی با یک مکالمه‌ی معمولی از زندگی لذت ببرم. احتمالا این اتفاق دیگر برایم رخ ندهد. البته این حرفم از روی ناامیدی نیست، من افسردگی زیاد می‌گیرم ولی ناامید نمی‌شوم، به هر حال شما واقعا با این مسئله با ذهن بازتری برخورد کنید و خودتان را در معرض آن قرار بدهید و حداقل زندگی را به آدم‌های دروغگو و خنگ و به دردنخور نبازید و شکست را قبول نکنید.

شباهت

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹
  • ۱۶:۲۶
  • ۱۲ نظر

فصل توپولوژی از کتاب پیو را خوانده‌ام و به مسائل آخر فصلش رسیده‌ام و مثل طاووس در گل روی مسئله‌ی 47 گیر کرده‌ام. روش پیو این است که اگر مسئله‌ای ستاره نداشته باشد یعنی ساده است اگر یک ستاره داشته باشد یعنی سخت است اگر دو ستاره داشته باشد یعنی خیلی سخت است و اگر سه ستاره داشته باشد یعنی گم شو برو سوال بعدی. این سوال یک‌ستاره می‌گوید اگر دو زیرمجموعه ی فشرده از اعداد حقیقی دو بعدی با هم هم‌ریخت باشند آیا متمم آنها نیز هم‌ریخت هستند؟ نتوانستم حلش کنم و از دیروز دوباره افسردگی گرفته‌ام. این‌ها البته سوالات هوشی نیست، یعنی نیازی نیست به خاطر این قضیه به مرکز توانبخشی ذهنی مراجعه کنم، سوالات کلاسیک با جواب‌های کلاسیک است. باید بتوانی یک سری تئوری را کنار هم بگذاری و به جواب برسی. به هر حال این نشان می‌دهد من توانایی کمی در کنار هم قرار دادن تئوری‌ها و رسیدن به جواب درست دارم، زندگی را می‌گویم، مسائل بی‌ستاره هم حل‌نشده باقی می‌ماند.

گفتم طاووس، آن شب خواب دیدم رئیس تبهکاران در یک باغچه‌ی کوچک یک بوقلمون سفید دارد که چند تا کرکس گذاشته ازش مراقبت کنند. یک روز آمد دید کرکس‌ها آنجا نیستند افرادش را توبیخ کرد که چرا اینطوری شده و چندتایشان را کشت، می‌خواهم بگویم نامرد خیلی خشن بود. من داشتم از آنجا رد می‌شدم که یک شیطنت کوچکی کردم و یک سنگ ریزه به طرف بوقلمون انداختم، هیچ اتفاقی نیفتاد فقط یک شوخی بود، اصلا به نظرم بوقلمون احمق متوجه هم نشد حتی. چند قدم که دور شدم رئیس صدایم کرد برگشتم دیدم بیست سی تا اسلحه به سمتم نشانه رفته‌اند. خلاصه که جان سالم به در بردم ولی دو تا تیر از معاون مریض رئیس خوردم، مردک دیوانه خیر سرش داشت باهام شوخی می‌کرد.

باید کوه رفتن را دوباره شروع کنم. می‌خواستم یک صعود هم به دماوند داشته باشم. گروه‌هایی که در اینترنت برای این کار هست به گروه خون من نمی‌خورند. فعلا این هم می‌رود قاطی همان مسائل بی‌ستاره‌ی حل نشده. به هر حال اگر کسی جوابی برای این سوال بی‌ستاره‌ی پیو داشت بهم بگوید لطفا، البته وبلاگ بهترین جا برای مطرح کردن این سوال‌ها نیست، ولی خب. نمی‌دانم وبلاگ بهترین جا برای برای مطرح کردن چه سوالاتی‌ست، ما اینجا فقط می‌فهمیم آدم‌هایی شبیه ما هستند، که خب اصلا کافی نیست، منظورم کافی به معنای قهوه نیست، منظورم این است که کفایت نمی‌کند. ولی خب یک کافی با کسی که شبیهش هستی هم بد نیست. 

داستان خرسی که هیچ‌وقت به خودش افتخار نکرد.

  • هایتن
  • جمعه ۹ خرداد ۹۹
  • ۲۰:۴۰
  • ۹ نظر

روزهایی هست که نمی‌توانم کاری بکنم و خودم را خسته می‌کنم. خسته‌گی ذهنی، احساسی که بعد از یک انتظار طولانی و بی‌خود به کسی دست می‌دهد. امیدوارم موسیقی حالم را خوب کند. می‌دانید، من دکترای فاز منفی دادن ندارم و در این زمینه حداکثر یک سرباز مرددم. یعنی وقتی می‌خواهم شلیک کنم دو دل هستم. می‌خواهم بگویم این حرف‌ها از سر این چیزها نیست. دیدید تیم‌های بزرگ بعضی وقت‌ها به یک اشتباه ساده می‌بازند، زندگی‌ام را به اشتباهات ساده می‌بازم. دیروز قرار بود یکی بیاید خانه‌ام، کاری داشت. نیامد، شبش عذرخواهی کرد و به جایش امروز آمد. من وقتی منتظر یک اتفاقی هستم که دوستش ندارم حتی اگر اتفاق بی‌خودی باشد برایم انجام یک کار دیگر خیلی سخت می‌شود و حتی کابوس می‌بینم. شاید هم یک میلی به بی‌خود بودن دارم و این‌ها بهانه است.

به هر حال مهم نیست، با مربای انجیری که در یخچال داشتم یک شربت درست کردم و خوردم و خسته‌گی‌ام رفع شد. یک مشکلی که دارم این است که دوست ندارم کارهای کوچک بکنم. مثلا اگر روزی در یک چاهی افتادم که خیلی عمیق نبود سختم است ازش بیرون بیایم. می‌دانم که هر موفقیتی محصول همین گام‌های کوچک است ولی استراتژییست نیستم و از این لحاظ نفهمم و به گذر زمان و گام‌های کوچک اعتقاد ندارم. از چیزهایی که با گذر زمان درست می‌شوند بدم می‌آید، اتفاقی که می‌تواند شگفت‌انگیز باشد با گذر زمان به یک چیز کاملا معمولی تبدیل می‌شود. ممکن است شیر و غزال با گذشت یک زمان طولانی با هم دوست شوند ولی مهم این است که همین الان همدیگر را در آغوش بگیرند. بعضی وقت‌ها که تلاشی می‌کنم خود‌به‌خود یک ناامیدی به من دست می‌دهد با خودم می‌گویم اگر هم روزی موفق شدی از کجا می‌فهمی این یک اتفاق طبیعی نبود و مثل قهرمانی یک خرس در مسابقات کشتی نبود.

یک دوئل کاملا جدی

  • هایتن
  • جمعه ۲ خرداد ۹۹
  • ۰۴:۲۱
  • ۹ نظر

وبلاگ‌های دیگران و نوشته‌های گاهی قشنگشان را که می‌خوانم انگیزه برای نوشتن پیدا می‌کنم. یک جور حس مسابقه در من پیدا می‌شود که مثل آنها ولی بهتر از خودشان بنویسم. یوزپلنگی را تصور کنید که با همه‌ی حیوانات مثل خودشان مسابقه دو بدهد، با خر مثل خر با گاو مثل گاو و با شترمرغ مثل شترمرغ و از همه‌شان ببرد. می‌دانید که، حیوانات مثل هم نمی‌دوند و مثلا خرها موقع سبقت گرفتن از همدیگر جفتک می‌اندازند، ما هم مثل هم نمی‌نویسیم و من هم یوزپلنگ هستم. امروز کمی تاریخ مشروطه خواندم. بعد از اینکه فهمیدم دهخدا برای صوراسرافیل بعد از مرگش شعر گفته به این موضوع علاقه‌مند شدم. نمی‌دانم این چه آرزوی بی‌خودی‌ست که ما داریم که اسممان در تاریخ بماند و مثلا دهخدا بعد از مرگمان برایمان شعر بگوید. بعد هم مثلا فکر کنید دهخدا کلی عمو و دایی و خاله و عمه داشته باشد که همه‌شان ازش انتظار داشته باشند بعد از مرگشان برایشان شعر بگوید. بعد مثلا می‌گفتند منظور حافظ از ساقی در این شعر عموی مرحومش بوده. امروز هم از این بابت ناراحتم. به نظرم اگر 200 هزار سال دیگر زنده باشم هر روز یک بهانه برای ناراحتی دارم. آدم‌ها دو جورند، بعضی‌ها بیش از حد جدی‌ات می‌گیرند و بعضی هم کمتر از حد جدی‌ات می‌گیرند. هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی جدی‌ات نمی‌گیرد و دائم تو را مجبور به توضیح دادن می‌کنند.

تازه امروز می‌خواستم در مورد کم‌توقعی صحبت کنم. یک بار یکی بهم گفت هر کس بهت سلام داد عاشقت نشده. می‌گویند یک بابایی در بیابان گیر کرده بود و داشت از گرسنه‌گی می‌مرد. یک کاروانی از آنجا می‌گذشت، رفت بهشان گفت غذایی به من بدهید تا از گرسنه‌گی تلف نشوم. کاروانیان گفتند یک مقدار نان خشک هست، ولی این بابا قبول نکرد و گفت من هوس کباب کرده‌ام. به هر حال کاروان بعدی هم متاسفانه آبگوشت داشت و بعدی هم قرمه‌سبزی داشت ولی آقا هوس کباب کرده بود. در نهایت هم کاروان آخری کباب داشت. نتیجه‌ی اخلاقی این روایت این بود که پرتوقع باشید و به نان خشک راضی نشوید.

حساب چیزهایی که قبلا گفته‌ام و چیزهایی که قبلا نگفته‌ام و در آینده قرار بوده بگویم دارد از دستم در می‌رود. قبلا حافظه‌ی خوبی برای این چیزها داشتم. اگر نوشته‌هایم برای کسی تکراری شد بهم بگوید یک دوئل با هم بگذاریم، دنیا برای دو تای ما کوچک است.

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها