می‌خواستم قسمت کامنت‌ها را غیرفعال کنم، نتیجه‌ای که همه‌ی وبلاگ‌نویس‌ها بهش می‌رسند یک روزی. یک بخشی می‌خواستم به وبلاگ اضافه کنم با عنوان حرف نزنی می‌میری، که ملت حرفی اگر دارند آنجا بزنند.  طعنه هم نمی‌خواستم بزنم. یعنی منظورم این نبود که شما را تشویق به ساکت بودن کنم، برعکس، می‌خواستم تشویق به حرف زدنتان کنم با زور و تهدید به مرگ و این‌ها. من زیاد حرف می‌زنم با همه و همه تا حدود زیادی موضعم را در مورد خودشان می‌دانند و به همین خاطر عاشقم نمی‌شوند. در عشق و این چیزها همیشه یک ابهامی ‌هست و مردم در ابهام همه‌شان قشنگ و دوست داشتنی‌اند. من دوست ندارم کسی به صورت مبهم برایم قشنگ و دوست‌داشتنی باشد و خودم هم برای کسی مبهم باشم، به همین خاطر شما را تشویق می‌کنم اژدهای درونتان را نشانم دهید. حالا البته این‌ها از سر کنجکاوی نیست، یعنی برایم  اهمیتی ندارد یک غریبه در مغزش چه می‌گذرد، قبلا‌ها داشت. می‌خواستم یک دستگاه فکرخوانی چیزی اختراع کنم که البته احتمالا همه به این کار فکر کرده‌اند ولی خب من اولین نفری بودم که در این کار موفق می‌شدم. حالا، منظورم این است که حرف نزدن باعث بدبختی و سردرگمی ‌است. طوری نباشید که کسی که به نظر شما مزخرف می‌نویسد فکر کند که شما فکر می‌کنید که فوق‌العاده می‌نویسد. این هم یک ویژگی دیگر جهانی من است که دوست دارم بدانم و همیشه مطمئن شوم. حالا کسی که قهرمان دو و میدانی است سریع بودنش در همه مسابقات برایش ثابت می‌شود ولی ما چی، باید به هم بگوییم. همین، فعلا بیانات دیگری ندارم.

امروز آخرین جلسه از هندسه‌ی منیفلدهای پروفسور شهشهانی را دیدم و بی‌نهایت احساساتی شدم وقتی آخر کلاس دانشجوها از استاد تقدیر کردند و باهاش عکس گرفتند. این کلاس‌ها ده سال پیش برگزار شده و اتفاقی که برای آنها در طول سه ترم افتاده برای من در چند هفته افتاد. باید واقعا یک فکری به حال این وابسته شدنم به در و پنجره و گل‌های پژمرده و پیراهن و تی‌شرت کهنه و خیابان و پیاده‌رو و مسیر پاد ساعتگرد دویدنم دور پارک بکنم، به زبان نمی‌آورم ولی به همه چیز وابسته می‌شوم.  یک دانشجویی در کلاس بود که مثل من ته لهجه‌ای هم داشت و در همه‌ی کلاس‌ها بود و من فقط صدای سوال کردنش را می‌شنیدم که همیشه سوالات عمیق و دقیق می‌پرسید. حالا شانس آوردم طرف پسر بود وگرنه نمی‌دانستم الان چه خاکی باید روی سرم می‌ریختم. حالا البته آن بالا خیلی منطقی و خوب و قابل قبول توضیح دادم که عشق در ابهام به درد نمی‌خورد ولی در واقعیت این استدلال‌های من است که به درد نمی‌خورند. حالا به هر حال به خیر گذشته و از این بابت نیازی به نگرانی نیست.