۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سردرگمی

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹
  • ۱۹:۲۲
  • ۷ نظر

فکر می‌کنم حرف زدن باعث می‌شود خلاق‌تر باشم ولی حرف نزدن کمکی بهم نمی‌کند. حتی من را به آرزوی نبودنم نزدیک‌تر نمی‌کند. این آرزوی نبودن از روی افسردگی نیست، یک نفر می‌تواند شاد باشد و دلش بخواهد نباشد. من حالا شاد هم نیستم، اینقدر روانشناس بازی درنیاورید، من فقط سردرگمم. بابت موضوعی صادقانه به مدیرمان گفتم فلانی برای من دیگر اهمیتی ندارد این پروژه جواب بگیرد یا نه، وضعیت بهتر نشد و سعی نکردند از دل من دربیاورند. اعتمادش را به من از دست داد که البته اهمیتی ندارد ولی من واقعا می‌خواهم بدانم توصیف دقیق فرآیندی که اتفاق افتاده چیست. آن شب بدخواب شده بودم. رباتی را تصور کنید که توانایی خوابیدن دارد ولی موقع خواب باید یک ارتباط دائمی با یک مرکز کنترلی داشته باشد وگرنه از خواب بیدار می‌شود. حالا فرض کنید یک شب، این ارتباط، مدام قطع و وصل شود. بدخوابی آن شب من این شکلی بود. خوشحال بودم که توانستم توصیف دقیقی از این حالم به دست بیاورم. بعضی وقت‌ها سردردی دارم که که شبیه سردرد یک درخت خشک شده است ولی توصیف همه چیز این قدر آسان نیست. مثلا توصیف فرآیند تصمیم‌گیری برای این‌که با یک نفر شوخی کنی یا نه. آدم خوبی را تصور کنید که طرفدار اعدام معترضان است. اعتقادات مزخرف و نفرت‌انگیزی دارد ولی برای خانواده‌اش زیاد تلاش می‌کند و تکیه‌گاه خواهرانش است. در ارتباط با این آدم سردرگم می‌شوم و انتخاب‌های زیادی هم ندارم که آدم‌ها را گلچین کنم. وقتی بهش می‌گویم نفهم، از دستم ناراحت می‌شود و چند روزی در خودش فرو می‌رود. خودش هیچ وقت کمتر از شما به من چیزی نگفته. من به مناسبت‌های مختلف بی‌شعور و نادان و نفهم و بی‌غیرت صدایش کرده‌ام.  دیروز رفتم بستنی خریدم و با هم خوردیم. به نظرم آن بیچاره هم در ارتباط با من سردرگم شده. خودم آدم بخشنده‌ای هستم و اگر بهم دروغ نگویید و فقط سردرگم‌بازی دربیاورید ازتان ناامید نمی‌شوم. ولی خودم تا حالا با آدم‌های مهربان این‌طوری برخورد نکرده‌ام و جواب سردرگمی‌ام را با تصمیم‌های قاطع بهم داده‌اند. من هیچ‌وقت تصمیم قاطعی ندارم و همیشه از این لحاظ احساس کمبود و ضعف می‌کنم. هیچ‌چیز برای من قطعی نیست، غیر از این‌که نباید زندگی کسی غیر از خودم را سخت کنم. به هر حال من بیمه‌ی تکمیلی دهان و دندان و عمل‌های جورواجور هم دارم که برای خودش لاکچری است ولی ازش استفاده نمی‌کنم. اگر چه به خاطر کارهایی که انجام داده‌ام لیاقتش را دارم ولی این بیمه‌ی خوب را از روی لیافتم بهم نداده‌اند. گاهی وقت‌ها خوشحال می‌شوم که مثلا برادرم به اندازه‌ی من روی این چیزها حساس نیست چون به نظرم زندگی‌اش زیادی سخت می‌شد. یک مقداری خباثت و کلاهبرداری و نفهمی را برای دیگران می‌پسندم و به نظرم با این شرایطی که ما داریم چیز زیاد بدی نیست ولی خودم نمی‌توانم این‌طوری باشم و همه‌اش سردرگمم و نمی‌دانم اگر کاوه‌ی آهنگر جای من بود در این زندگی چه انتخابی می‌کرد. با همه‌ی آرزوی نبودنم، مجبورم برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم باشم، بعضی وقت‌ها برای دوستانم هم مجبورم باشم ولی بیشتر وقت‌ها موفق می‌شوم برای آنها نباشم.

نیا

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ مرداد ۹۹
  • ۲۱:۲۴
  • ۱۱ نظر

لوشن مرغ رنگی‌رنگی چاقی بود که به خاطر وزن زیادش نمی‌توانست راه برود و وانمود می‌کرد از یک جا نشستن حوصله‌اش سر نمی‌رود. هر روز صبح با صدای نکره‌ی کانول، خروس مزرعه، از خواب بیدار می‌شد. در این کار زیادی تعلل می‌کرد، با استاندارد مرغ‌ها می‌گویم، بقیه‌ی مرغ‌ها جوری از خواب بلند می‌شدند که انگار از صحنه‌ی یک جنگ فرار می‌کنند. لوشن بعد از اینکه به زحمت از خواب بیدار می‌شد نیا، جوجه ی کوچکش را با پیشانی‌اش واژگون می‌کرد و بهش می‌گفت برو به پدرت بگو خفه شو، یک یادآوری هر روزه که کانول پدرش است.  نیا هم با شوق این کار را می‌کرد و داد می‌زد بابا خفه شو و چند تا فحش از کانول می‌شنید و فرار می‌کرد دوباره پیش مادرش، یک تفریح هر روزه. جوجه‌ها عمر کودکی زیادی ندارند.  مارتا، پیرزن خبیث صاحب مزرعه که چهره‌ی معصومی دارد، آب و دانه‌ را برای لوشن فراهم می‌کرد. مرغ بیچاره برای دیدن بعضی چیزها مجبور بود خودش را کمی جابجا کند و همیشه از دور شاهد عشق‌بازی کانول با بقیه‌ی مرغ‌ها بود. هیچ کس نگفته مرغ‌های چاق حق ندارند کنجکاوی کنند. علت علاقه‌ی بیش از حد مارتا به خود را هم می‌دانست و چرب‌زبانی‌ مارتا برایش نفرت‌انگیز بود. از عاقبتش خبر داشت که قرار بود به زودی ذبح شود. مارتا متوجه شده بود لوشن به شیرینی علاقه‌ی بیشتری دارد و این باعث خوشحالی بود. شیرینی، وزن لوشن را بالا می‌برد. لوشن اما با خودش فکر می‌کرد اگر به خاطر خوردن شیرینی زیاد بمیرد لابد مرگ شیرینی خواهد بود. چیزی که هست، به خاطر جوجه‌ای که داشت غصه می‌خورد، خدا کانول هوس‌باز را لعنت کند. البته مرغ‌ها هیچ وقت فیلسوف نمی‌شوند و داستان به این پیچیدگی هم نبود. زندگی ادامه داشت و لوشن هر روز صبح شیرینی می‌خورد و جوجه‌ی کوچکش هر روز از تپه‌ی نرم پرهای مادرش بالا می‌رفت و با چنگال‌هایش شیطنت می‌کرد و به تیغه‌ی کمر مادرش که سفت‌تر از جاهای دیگر بود نوک می‌زد. تنوعی بود، ولی همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شد لوشن انگیزه‌ای برای لاغر شدن پیدا کند، گفتم که، مرغ بود و عقلش به اینجاها نمی‌رسید.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن یک :  این داستانک رو قبلا با یه عنوان دیگه گذاشته بودم ولی زیادی کوتاه بود و الان بازنویسیش کردم. 

پ ن دو : می‌خوام دوباره کتابخوانی رو شروع کنم. هر روز فقط 20 دقیقه، اگر علاقه داشتید بگید یک گروه در واتس‌اپ تشکیل بدیم. 

پ ن سه : ماه پیش به دنیز قول داده بودم ویدیوهای سه درس رو تموم کنم که این کار رو کردم و زحمت زیادی هم برام داشت. به هر حال این ماه می‌خوام قول بدم کتاب 

An Introduction to Manifolds | Loring W. Tu

رو با حل حداقل 80 درصد مسائل تا 15 شهریور ماه تموم کنم. 

پ ن چهار: نیا به ترکی یعنی چرا، و خب اول اسم نیایش هم هست. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها