۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

باز یه ذره بارون زده به سرم

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹
  • ۲۳:۲۵
  • ۷ نظر

غم‌انگیزه که مدت زیادی هست برای خودم ماکارونی درست نکرده‌ام، به نظرم همه باید این‌قدر ذوق برای خودشان داشته باشند. به هر حال امروز به یکی از دوستانم گفتم تو شانس آوردی پسر شدی گفت چرا گفتم چون اگر دختر می‌شدی با من آشنا نمی‌شدی، بعد هم خودم مثل کسانی که اختلال دو قطبی دارند زدم زیر خنده. شب‌ها سردم می‌شه ولی علاقه‌ای هم ندارم زیادی گرمم بشه، در کل هم انتظار ندارم زندگیم بی‌نهایت آسون بشه، فقط دوست دارم یک ذره بهتر بشه. مردم دنبال آسان کردن همه چیز هستند و موقع اومدن بارون چتر برمی‌دارند و وقتی از خونه بیرون می‌رن شوفاژها رو روشن نگه می‌دارن که وقتی برمی‌گردن خونه سرد نباشه و برای شستن ظرف‌ها از ماشین ظرف‌شویی استفاده می‌کنند. من دوست ندارم زندگیم این قدر آسون بشه که از ماشین ظرف‌شویی استفاده کنم. با خودم بود دلم می‌خواست درست کردن صبحانه برام سخت باشه و برای درست کردن آتیش هیزم جمع می‌کردم، ولی خب چند سالی هست که ماکارونی نپخته‌ام و صبح‌ها هم نون رو از فریزر برمی‌دارم و تخم ‌مرغ نیمرو می‌کنم و به جای چایی هم قهوه‌ی فوری می‌خورم. امشب سیب رنده کردم و الان که دارم لینوکس نصب می‌کنم برای راه‌اندازی یک برد، از فرصت استفاده می‌کنم و می‌نویسم، تکلیف مشخصی دارم چند وقتیه. یک طوری می‌شه و من دنبال راه‌هایی برای بهتر شدنم هستم و مثل انسان‌های بزرگ دنبال اهداف متعالی نیستم. از بچه‌گی هم نشونه‌گیریم خوب نبود با اینکه تلاش زیادی می‌کردم و بدون عینک هم به زندگیم ادامه دادم ولی یک بار نشد سنگی رو به نشونه‌ای بزنم. از این بابت البته سرافکندگی زیادی ندارم چون تقریبا در همه چیز بی‌استعداد بودم و صدای موسیقی‌هایی که اینجا اونجا می‌شنیدم رو به بدترین شکل ممکن تقلید می‌کردم. حسرت این رو می‌خورم که کاش در گذشته کمی بالغ‌تر و فهمیده‌تر بودم. الان نویسنده‌های وبلاگ‌ها  رو می‌بینم که سنشون پایینه و فوق‌العاده می‌نویسن، دلم می‌خواد مثل یه جیرجیرک آب بشم برم تو زمین.

 

کبوترهای روانی

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹
  • ۲۲:۵۴
  • ۰ نظر

به نظرم دنیا منتظر حرف زدن ماست و از حرف نزدن بدش می‌آید، یعنی خب من این‌طوری هستم و حدس می‌زنم دنیا هم به من شبیه است. البته به طور مشخص منتظر حرف زدن من نیست و منظورم یک مطلب کلی‌ست، ممکن است منتظر حرف زدن شما باشد. دنیا دوست دارد به فهمیدگی یا نادانی ما پی ببرد. از این‌که یک طرف ساکت باشد و طرف دوم فکر کند اوه، او حتما عاشق من است و خیلی انسان فهمیده‌ای‌ست بدم می‌آید. مسخره‌ست و مثل توهم کبوترها می‌ماند، بعضی وقت‌ها نیم‌ساعتی به هم خیره می‌شوند و چیزی نمی‌گویند بعد هم یکی‌شان فرار می‌کند و آن یکی دنبالش راه می‌افتد و مثل یک جنگنده تعقیبش می‌کند. از این فیلم‌های  مفهومی هم با همین تعریف بدم می‌آید. اول فیلم، هواپیمایی را نشان می‌دهد که عکسش در آب شستشوی کف زمین افتاده و آخر فیلم دوباره همان هواپیما را در آسمان نشان می‌دهد همراه با همان دختری که اول فیلم زمین را می‌شسته و آخر فیلم می‌خواهد رخت‌ها را آویزان کند، یا چیزی شبیه این. مزخرف است، نمی‌دانم من در این زمینه زیاد باهوش نیستم ولی شاید منظورش این بوده که بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار، یا شاید هم آسمان بروی زمین بیایی وضعت همین است و رخت شور و زمین شوری. خب حرفت را درست بزن، فیلم را بدون صدا و موسیقی شروع می‌کنی که یعنی من خیلی کارگردان خاصی هستم و قدر فیلم‌هایم را دویست هزار  سال بعد می‌فهمند، فیلم روما را می‌گویم که مسخره بود و کلی هم جایزه گرفته امسال، فیلم‌هایی که سرمایه‌دارهای روشنفکر در مورد ما کارگرها می‌سازند و به خودشان از این بابت کلی جایزه می‌دهند.

بله کمی مارکسیسم و سوسیالیسم خوانده‌ام و با سارتر و دوبوار هم آشنا شده‌ام، فرصت نشد حضوری به خودشان بگویم مایه‌ی خوشبختی هست یا نیست. سارتر با نظریات فروید سر ناسازگاری داشت چون به نظرش توجیهات روانکاوانه‌ی فروید برای اعمال انسان در نهایت به نابودی اخلاق منجر می‌شود. به نظرش انسان باید در مقابل اعمال خود مسئول باشد، با خودم گفتم تو چقدر قشنگ حرف می‌زنی سارتر عزیز، ولی بعد دیدم خود همین سارتر انسان مسئولی نبوده و از لحاظ اخلاقی آدم قابل احترامی نبود. بیچاره ما نادان‌ها و بی سوادها که مجبوریم نظریات سارتر را بخوانیم و ازشان لذت ببریم و بعد همین خود سارتر بیاید از ما سوءاستفاده کند و اسمش را هم بگذارد آزادی و انتخاب.

حرفی نیست. اول متن را با این انگیزه شروع کردم که ادامه دهم دوست دارم بیشتر بنویسم ولی این‌طوری مثل کوسه‌ای می‌مانم که می‌خواهد رقص باله یاد بگیرد. در ثانی مفاهیم کوتاهی به ذهنم هر روز می‌رسد که دوست دارم در موردشان حرف بزنم ولی از یک جایی به بعد موضوع شخصی می‌شود و احساس می‌کنی پیش روانکاو رفته‌ای. این روانکاوها هم شروع می‌کنند در تو دنبال عقده‌ای چیزی می‌گردند و حرف‌ها و خودت را کوچک می‌کنند و تو خودت با اینکه آمده‌ای حرف بزنی ولی از کشف منظور اصلی‌ات نگرانی. آن روز یکی داشت رادیویی را گوش می‌کرد که مردم زنگ می‌زدند و با ضجه و ناله شنونده‌ها را التماس می‌کردند که برایشان دعا کنند. کسی که به همچین رادیویی گوش می‌دهد را باید روانکاوی کرد ولی من مشکلات بزرگی ندارم و حرف هایم قابل فهم هستند.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها