پدرم زنگ زد گفت فردا چهلم برادر حاجخانوم (زن عمویم) است
اگر فرصت کردم بروم یک دعایی بدهم، خودش نمیتواند بیاید. گفت به زن عمو بگو فلانی
نتوانست بیاید حالش خوب نبود، با سراسیمهگی گفتم چطور مگر چیزی شده؟ خندهاش گرفت
گفت الکی مثلا، مادرم گفت مادر جان برو به زن عمو تسلیت بگو، زبان بریز برایشان.
من هم که زبان بریزم، به هر حال چند جملهای آماده کرده
بودم. به مسجد که رسیدم از جلوی در تسلیت
گفتم و رفتم جایی پیدا کنم که بنشینم. وقتی چرخیدم سمت یک جای خالی، پسرعمو جعفر را
دیدم. با همان اخم همیشگی که به من دارد
سلام داد و پسرش محمد را کنار نشاند و گفت بیا بنشین. کنارش نشستم و احوالپرسی
کردیم. پسرعمو جعفر بین پسرعموهایم کمی رفتارش پیچیدهتر است، از من توقع داشته که بهشان
نزدیکتر باشم ولی نتوانستهام یا جنسم این نبوده. پسرعمو صمد روبرویم نشسته بود
کنار مختار، پسر تنومند و قدبلند حاج احمد، برادر داماد ما. مراسم که تمام شد
گفتند نماز را بخوانیم و بعدش ناهار. پسرعمو جعفر گفت آخه پدرسوخته الان وقت نماز
است؟ سر شوخیاش باز شده بود ولی من جرئت نکردم شوخی بکنم، هر چقدر بیشتر حرف بزنم
بیشتر مایه آبروریزیام. حاج که آقا که داشت سخنرانی میکرد من دنبال کسی میگشتم
که مثل من به جای پیراهن مشکی، پیراهن سرمهای پوشیده باشد تا از بار گناهم کم شود،
بعضی وقتها بدم نمیآید مثل کارامازوف پدر، خودم را به سفاهت بزنم. طاها، کنار
فردین و محمد، نوههای دیگر عمویم نشسته بود. با طاها سال پیش نقاشی کشیده بودیم و
برایم تعریف کرده بود دوازده نفر را در بازی تفنگ کشته است، حالا دیگر هفت سالش
است و مدرسه میرود. مثل بچههای دو ساله ابروهایم را بالا دادم و صدایم را نازک
کردم و بهش با حالت بای بای سلام کردم، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت، احساس
حماقت کردم، برگشتم و به گشتن دنبال کسانی که مثل من پیراهن مشکی نپوشیده بودند
ادامه دادم، پسرعمه فرخ، پسر عمه آهو که 10 سال پیش به رحمت خدا رفت، اذان گفت.
آرش، پسر دخترعمو پری، از پشت به شانهام زد و گفت سلام پسرعمو،
سلام دادیم و روبوسی کردیم. لاتی صحبت میکند آرش، گفت پسرعمو کم رنگ شدی! خواستم
شوخی بامعنایی بکنم گفتم ما از اول هم کم رنگ بودیم، منظورم این بود که از ابتدای
آفرینش تا حالا ما موجود بیاهمیتی بودیم. منظورم را نفهمید و بعد از یک گیجی موقتی گفت
پسرعمو سر نمیزنی کم پیدایی، گفتم بله وظیفه ماست سر بزنیم ولی زندگی نمیگذارد.
خراب کردم، این را برای بزرگترها آماده کرده بودم. نماز که شروع شد دیدم سر جوراب من
و آرش سوراخ است و از شرمساریام از این بابت، مقداری کم شد.
بیرون مسجد شوهر عمه را دیدم، داشتم با پسرعمه رحمان حرف میزدم
که آقا رسول، شوهر دختر عمویم از پشت بهم اشاره کرد به پسرعمو محبوب سلام بده.
طاها داشت برای پسرعمه رحمان تعریف میکرد که میخواهند یک گربه را بگیرند دمش را
بکنند ولی نمیشود. محبوب در واقع نوهی عموی پدربزرگم و شوهر عمه ثمرم است که الان
جزو بزرگترهای فامیل است. پدر همین آقا رحمان که داشتم باهاش حرف میزدم. پسرعمو
محبوب گفت مرد حسابی سر بزن خانهی ما، یک چایی، شیرینی، چیزی، با سرافکندگی گفتم بله وظیفه ماست
سر بزنیم ولی نمیشود، با خودم گفتم این دفعه را خوب و مناسب گفتی ولی پسرعمو
محبوب هم نگاه تعجبآمیزی بهم انداخت که متوجه شدم یک تعارف خشک و خالی کرده و
انتظار این همه تواضع را از من نداشت.
پسرعمو بهروز به سمتم آمد، داد زد سلام پسرعمو، چی شد زن
نگرفتی؟ موها را هم که ریختی! گفتم من هر دفعه پسرعموهایم را میبینم ماشالله همه
قدبلند، خوشتیپ، ولی ما شدهایم این! پسرعمو آقامحمد گفت تو چته! تو هم خوش تیپی. پسرعموی
بزرگم، عزیز، آن طرف ایستاده بود. خیلی از ما بزرگتر است و پسر بزرگش شاید یکی دو سالی
از من کوچکتر باشد. با صدای بلند گفت بچه تو چرا اینجاها پیدایت نمیشود؟ بیا
ناهار و شامت رو بخور بعد هم برو پی کارت، به سلامت. با خنده اینها را میگفت و من
هم گفتم حق با شماست من سرم پایین است.
با پسرعمو صمد قبل از نماز روبوسی کردیم، رفتار صمد هم بیشباهت به پسرعمو جعفر نیست. از من انتظار بیشتری دارد. تنها پسرعمویم است که از من
کوچکتر است و وقتی روستا بودیم با هم برای چرای گوسفندها میرفتیم. پسرعمو اسفندیار، پدر طاها را یک بار در مسجد
هل هلکی روبوسی کردیم و یک بار بیرون مسجد بهم گفت شب نمیآیی خانه؟ و یک بار هم
سر قبر عمویم در قبرستان ازش خداحافظی کردم، سر قبر عمویم مدتها
بود نرفته بودم.
+ عنوان مطلب ترجمهی یک قمست از شعر حیدربابای شهریار است که در رثای دوری از کوه حیدربابا میگوید: حیدربابا نتوانستم پیشت بیایم دیر شد، نمیدانستم زندگی راه پر پیچ و خمی دارد و پیش رویم جدایی هست، گم شدن هست، مرگ هست.